امت احمد(ص)

امت احمد(ص)
پیوندها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیامبر» ثبت شده است

پیامبرصلی الله علیه وسلم با عایشه رضی الله عنها به‌ داستان سرایی می‌پرداخت و به‌ سخنانش گوش فرا می‌داد، یک دفعه حضرت عایشه رضی الله عنها داستان ام زرع را شروع کرد و گفت:

یازده زن نشستند و با یک دیگر، عهد و پیمان بستند که هیچ چیز از احوال شوهرانشان را کتمان نکنند.

اولی گفت: شوهرم مانند شتر لاغری است که بالای کوهی قرار دارد. نه هموار است که به آن صعود شود و نه گوشت‌ چاقی دارد که به خانه‌ها برده شود. (یعنی بد اخلاق است و ویژگی مثبتی ندارد که مردم به او مراجعه کنند).

دومی گفت: من اسرار شوهرم را فاش نمی‌کنم، زیرا می‌ترسم که به اتمام نرسد. و اگر از او سخن بگویم، همه‌ی عیوبش را ذکر می‌نمایم.

سومی گفت: شوهرم فرد قد بلندی است که اگر حرف بزنم، طلاقم می‌دهد و اگر سکوت کنم، مرا معلق می‌گذارد (بجز بدی، هیچ حسنی ندارد).

چهارمی گفت: شوهرم مانند شب سرزمین تهامه، معتدل است نه بسیار سرد است و نه بسیارگرم. ترس و وحشتی از او ندارم (چون خوش اخلاق است) و همنشینی با وی، ملال‌آور نیست.

پنجمی گفت: شوهرم هنگامی که وارد خانه می‌شود، مانند یوزپلنگ است (زیاد می‌خوابد). و هنگامی که از خانه بیرون می‌رود، مانند شیر است (بسیار شجاع است). و از مال و اموالی که در خانه وجود دارد، نمی‌پرسد.

ششمی گفت: شوهرم هنگام خوردن، همه چیز را می‌خورد و هیچ چیز باقی نمی‌گذارد و اگر آب بنوشد، تا تَه می‌نوشد و ظرف را خالی می‌کند. و هنگام خوابیدن، خود را یک گوشه می‌پیچد و می‌خوابد و دست‌اش را وارد لباسم نمی‌کند تا محبت مرا نسبت به خودش بداند.

هفتمی گفت: شوهرم، فرد کودنی است و یا این‌که توان نزدیکی با زنان را ندارد. احمق و نادان است. همه‌ی عیوب، در او جمع شده است. سرت را زخمی می‌کند و یا عضوی از اعضایت را می‌شکند و یا این که هم زخمی‌ می‌کند و هم می‌شکند.

هشتمی گفت: نوازش شوهرم مانند نوازش خرگوش است، یعنی بسیار متواضع و خوش اخلاق می باشد. و بویی مانند بوی زرنب دارد.( زرنب، گیاه خوشبویی است.)

نهمی گفت: شوهرم از نسب بالایی برخوردار است. قد بلندی دارد. خاکستر خانه‌اش بسیار زیاد است. یعنی فرد سخاوتمندی می باشد. هم چنین خانه‌اش نزدیک محل تجمع مردم است.

دهمی گفت: شوهرم، مالک، نام دارد. مالک کیست؟ مالک بهتر از این حرف ها است. او شتران زیادی دارد که بیشتر اوقات، کنارخانه خوابیده‌اند و کمتر به چرا می‌روند. و هنگامی که صدای موسیقی را بشنوند، می‌دانند که هم‌اکنون ذبح خواهند شد. (یعنی فردی بسیار سخاوتمند است طوری‌که شتران را بیشتر اوقات، کنار خانه نگه می‌دارد تا هنگام آمدن مهمان در دسترس باشند. و به‌محض این که مهمان بیاید، مجلس موسیقی برپا می‌کند و شتری ذبح می‌نماید).

یازدهمی گفت: شوهرم ابوزرع است، می‌دانید ابوزرع چه کسی است؟ او گوش هایم را با زیورآلات آراسته و بازوهایم را چاق و فربه نموده و باعث خوشحالی من گردیده است. من هم خوشحال شده‌ام. او مرا در میان صاحبان گوسفند یافت که به دشواری زندگی می‌کردم. پس مرا به میان اسب‌داران و شترداران و کشاورزان آورد. سخنانم را می‌پذیرد. صبح ها می‌خوابم، چرا که به اندازه‌ی کافی، خدمتگزار دارد. نزد ما آب زیادی وجود دارد.

 

اما مادر ابوزرع، آیا مادرش را می‌شناسید؟ او انبارهای بسیار وسیعی دارد که مملو از غذا و سایر کالاها می باشد و دارای خانه‌ی بسیار بزرگی است.

اما فرزند ابوزرع، آیا فرزند ابوزرع را می‌شناسید؟ خوابیدنش به شمشیری شباهت دارد که از نیام‌، بیرون آورده شده باشد. یعنی زیبا است. و با یک ران بزغاله، سیر می‌کند. یعنی کم خوراک است.

و دختر ابوزرع، آیا می‌دانید که دختر ابوزرع چه کسی است؟ او دختری فرمانبردار است. از مادرش اطاعت می‌کند. چاق و چهارشانه است و به اندازه‌ای زیبا است که باعث ناراحتی هوویش می‌شود.

 

اما کنیز ابوزرع، آیا می‌دانید او کیست؟ او فرد رازداری است که سخنان ما را به مردم نمی‌گوید و امانت داری است که غذای ما را حیف و میل نمی‌کند. و نظافت کاری است که اجازه نمی‌دهد خانه‌ی ما خس و خاشاک بگیرد.

روزی، ابوزرع از خانه بیرون رفت در حالی که مشک‌ها پر از شیر بودند. او در مسیر راه با زنی برخورد کرد که دو بچه‌ی مانند دو یوزپلنگ داشت. آن بچه‌ها، با پستان های مادرشان که به انار می‌ماند، بازی می‌کردند. ابوزرع مرا طلاق داد و با آن زن، ازدواج کرد.

من هم بعد از او با مردی شریف، سرمایه‌دار، اسب سوار و نیزه به دست، ازدواج کردم که شتران زیادی به من ارزانی داشت و از هرچیز، یک نوع برای من تدارک دید و به من گفت:‌ ای ام زرع! بخور و به خانواده‌ات نیز بخوران. ولی در عین حال، اگر همه‌ی چیزهایی را که او به من داده است، یک جا جمع کنم، به اندازه‌ی کوچکترین ظرف ابوزرع نمی‌شود.

عایشه رضی الله عنها می‌گوید: رسول الله صلی الله علیه وسلم بعد از شنیدن این سخنان فرمود:

«کُنْتُ لَکِ کَأَبِی زَرْعٍ لأُمِّ زَرْعٍ» .

«من برای تو مانند ابوزرع برای ام زرع هستم».

(صحیح بخاری- کتاب النکاح ش۵۱۸۹، صحیح مسلم- کتاب فضائل الصحابة ش۲۴۴۸، نسائی این داستان را به‌ پیامبرص نسبت داده‌ و گفته‌: پیامبرص شروع به‌ داستان کرد و گفت: یازده‌ زن با هم نسسته‌ بودند و … السنن الکبری- نسائی ۵/۳۵۹ ش۹۱۳۹، مجمع الزوائد- هیثمی ۴/۳۱۷)

آری پیامبرصلی الله علیه وسلم در عین این‌که مشغول چنین حرف های با صفا و محبت انگیزی بود، هروقت صدای اذان را می‌شنید، سریع به‌ طرف نماز حرکت می‌کرد، حضرت عایشه رضی الله عنها می‌گوید:

رسول ‏الله صلی الله علیه وسلم در کارهای خانه، همسران خود را کمک می‏کرد. اما به محض این که وقت نماز فرا می‌رسید، برای نماز، بیرون می‌رفت

( صحیح بخاری- کتاب النفقات ش۵۳۶۳ و کتاب الادب ش۵۰۳۹ .)

و در روایتی دیگر آمده‌ که‌ عایشه رضی الله عنها گوید: با پیامبرصلی الله علیه وسلم حرف می‌زدیم و به‌ سخنانش گوش فرا می‌دادیم، اما به‌ محض این‌که‌ وقت نماز فرا می‌رسید، چنان می‌شد که‌ نه‌ ما او را می‌شناسیم و نه‌ او ما را می‌شناسد.

الضعفاء- ازدی، احیاء علوم الدین- غزالی ۱/۱۴۵ کتاب اسرار الصلاة.

اربابی

 

دامنت همیشه غبارآلودبود، یادت هست که چگونه روحت را، هق هق قلبت را، سکوت ناکجایت را درچاله های تنگ قساوت دفن می کردند، زنده زنده به گورت می کردند.

همه ازتو فرار می کردند، چهره همه، نه به دلیل دیدنت بلکه باشنیدن نام معصومت زرد وبی رنگ می شد؛ رنگ ابهتشان می پرید، وقتی صدای گریه ات را می شنیدند، آن هاتورا باگریه هایت ،باهمین اولین گریه دفن می کردند وفرصت شیرین لبخند را ازلب های ساکتت می دزدیدند.

من وتو تمام عمرتاریخ درگوشه احساسمان ، منتظرلحظه ای بودیم که پیک مهرانگیزآسمانی،شاخه ی عطرانگیزلبخند را برلبانمان بکارد و دیگرکسی جرأت نکند لبخندمان را درتنگی وتاریکی چاله ها دفن کند.

بیدارکن قلبت را

اوکه تنهایی دیرسال ما راخاموش ، وخاکسترنگاهمان را شعله دار کرد، اوکه روح بلند وخسته ی ما را، منهای خستگی ها کرد؛ او که برای اولین بارحس شورانگیزدوست داشتن ودوست داشته شدن رادرجام کهنه ی جانمان ریخت؛ اوکه دامن غبارآلودجانمان را ازهمه ی حقارت ها تکاند – محمد صلی الله علیه وسلم بود.

محمد صلی الله علیه وسلم درگوش خفته ی عالم، نغمه بکر تولدمان را زمزمه کرد،آمدنمان راترانه ساز کرد،

هنوزفراموش نکرده ام ترانه اش را که می گفت: من کان له ثلاثه بنات ، فصبرعلیهن و اطعمهن و سقاهن و کساهن من جدته ، کن لم حجابا من الناریوم القیامه.

چه حس وحال پرغروری است که بهشت با وجود نفس های ما معنا پیدا می کند؛ چه پروازبی سابقه ایست برای بال های شکسته مان؛؛؛

اوباهمگان فرق می کرد؛ قلب او از همه تپش های تکراری فراتربود!

اواولین کسی بود که ازشنیدن ناممان وازدیدن جانمان شرمناک نشد ؛ رنگش نپرید ؛ فرار نکرد ؛و لبخند را از ما نگرفت!

یادم است او باصدای بلند فریاد زد:خیارکم، خیارکم لاهله وانا خیارکم لاهلی.

او به یاد همه آورد که نام من درگرو نام پدر(والدین)، کمی پائیین تر ازنام خداونداست؛ خداوند،آری همان خدایی که بزرگیش دل را می لرزاند!

برای شادکردن دل زخم دیده مان تحفه ای آورد ازآن سوی عالم

چه هدیه ای زیباتر و بالاترازآن که ما را یادآور بهشت کرد؛ همان بهشتی که همه خواهانش هستند؛ وقتی همه مسیربهشت را ازاوپرسیدند اوچنین آدرس داد: الجنه تحت اقدام الامهات

آری!نه ما…بلکه خاک پایمان آدرس بهشت شد همان خاکی که

بیدارکن قلبت را

من وتو فراموش شده ی دل هابودیم ، من وتو دلتنگ ازنامردی ها، در مزارخشک وتب دارمان ، ناله ها سرمی دادیم. کسی نبود صدایمان را بشنود دردمان را دریابد. اشکمان را بشمارد ؛ اسم کوچک ما را ازحاشیه کتاب هستی پاک کند وآن را درسطر اول خلقت دوشادوش آدم بنویسد.

ما ازدوش آدم بودیم اما دوشادوش آدم نبودیم؛ تا این که محمدصلی الله علیه وسلم آمد؛ او اجابت دعایمان را با کلامی به پهنای بی پهنای خستگی مان به گوش آدمیان رساند؛ همان آدم هایی که لاف آدمیت می زدند ولی افسوس که حتی الف آدمیت برسرشان سایه نینداخته بود ؛چه برسد به وسعت آدمیت!.

ما با تو، محمد صلی الله علیه وسلم؛ متولدشدیم وازهمه ی خاک ها وداغ ها وآه ها رستیم؛ ما با بعثت محمدصلی الله علیه وسلم مبعوث شدیم و به دیارسبز محبت ها واصالت ها وعزت ها رسیدیم.

بیدارکن قلبت را

اوبود که نامت را زنده کرد ویادت را درخاطره ها تازه کرد

اونگذاشت تو درنا کجای تاریخ دفن شوی ؛ صدای نفس هایت رامی شنوی

آینه شکسته تاریخ را روبه رویت بگیروکمی به خودت نگاه کن

چهره زنده ات رامی بینی پشت هاله نفسهایت

یادی کن ازغبارخسته آرزوهایت

بیدارکن قلبت را

حالادیگروقتش است ؛وقتش است که دین دیرینه مان را به محمدصلی الله علیه وسلم ادا کنیم،محمدصلی الله علیه وسلم حق بزرگی برنفس هایمان دارد

زنده یمان کرد، پس زنده کنیم نامش را ،یادش را و کارش را وزنده کنیم رازش را

رازبزرگ محمد همان کتاب است که درکنج طاقچه اتاقمان ساده از آن می گذریم

همان که اگربرکوه فرودمی آمد تن سنگی کوه ها راتکه تکه می کرد

راستی چقدرمارا تکان داده؟تکان معرفتمان چند ریشتردارد؟؟؟

بیدارکن قلبت را

ازاین راز ساده مگذر تا تونیز رازی شوی پس پرده

تاحجابت رازآلود شودوهمه بادیدنت بگویند: بوی رازمحمد صلی الله علیه وسلم می آید

اربابی