دامنت همیشه غبارآلودبود، یادت هست که چگونه
روحت را، هق هق قلبت را، سکوت ناکجایت را درچاله های تنگ قساوت دفن می کردند، زنده
زنده به گورت می کردند.
همه ازتو فرار می کردند، چهره همه، نه به
دلیل دیدنت بلکه باشنیدن نام معصومت زرد وبی رنگ می شد؛ رنگ ابهتشان می پرید، وقتی
صدای گریه ات را می شنیدند، آن هاتورا باگریه هایت ،باهمین اولین گریه دفن می کردند
وفرصت شیرین لبخند را ازلب های ساکتت می دزدیدند.
من وتو تمام عمرتاریخ درگوشه احساسمان ،
منتظرلحظه ای بودیم که پیک مهرانگیزآسمانی،شاخه ی عطرانگیزلبخند را برلبانمان بکارد
و دیگرکسی جرأت نکند لبخندمان را درتنگی وتاریکی چاله ها دفن کند.
بیدارکن قلبت را…
اوکه تنهایی دیرسال ما راخاموش ، وخاکسترنگاهمان
را شعله دار کرد، اوکه روح بلند وخسته ی ما را، منهای خستگی ها کرد؛ او که برای اولین
بارحس شورانگیزدوست داشتن ودوست داشته شدن رادرجام کهنه ی جانمان ریخت؛ اوکه دامن غبارآلودجانمان
را ازهمه ی حقارت ها تکاند – محمد صلی الله علیه وسلم بود.
محمد صلی الله علیه وسلم درگوش خفته ی عالم،
نغمه بکر تولدمان را زمزمه کرد،آمدنمان راترانه ساز کرد،
هنوزفراموش نکرده ام ترانه اش را که می
گفت: من کان له ثلاثه بنات ، فصبرعلیهن و اطعمهن و سقاهن و کساهن من جدته ، کن لم حجابا
من الناریوم القیامه.
چه حس وحال پرغروری است که بهشت با وجود
نفس های ما معنا پیدا می کند؛ چه پروازبی سابقه ایست برای بال های شکسته مان؛؛؛
اوباهمگان فرق می کرد؛ قلب او از همه تپش
های تکراری فراتربود!
اواولین کسی بود که ازشنیدن ناممان وازدیدن
جانمان شرمناک نشد ؛ رنگش نپرید ؛ فرار نکرد ؛و لبخند را از ما نگرفت!
یادم است او باصدای بلند فریاد زد:خیارکم،
خیارکم لاهله وانا خیارکم لاهلی.
او به یاد همه آورد که نام من درگرو نام
پدر(والدین)، کمی پائیین تر ازنام خداونداست؛ خداوند،آری همان خدایی که بزرگیش دل را
می لرزاند!
برای شادکردن دل زخم دیده مان تحفه ای آورد
ازآن سوی عالم…
چه هدیه ای زیباتر و بالاترازآن که ما را
یادآور بهشت کرد؛ همان بهشتی که همه خواهانش هستند؛ وقتی همه مسیربهشت را ازاوپرسیدند
اوچنین آدرس داد: الجنه تحت اقدام الامهات
آری!نه ما…بلکه خاک پایمان آدرس بهشت شد
همان خاکی که…
بیدارکن قلبت را…
من وتو فراموش شده ی دل هابودیم ، من وتو
دلتنگ ازنامردی ها، در مزارخشک وتب دارمان ، ناله ها سرمی دادیم. کسی نبود صدایمان
را بشنود دردمان را دریابد. اشکمان را بشمارد ؛ اسم کوچک ما را ازحاشیه کتاب هستی پاک
کند وآن را درسطر اول خلقت دوشادوش آدم بنویسد.
ما ازدوش آدم بودیم اما دوشادوش آدم نبودیم؛
تا این که محمدصلی الله علیه وسلم آمد؛ او اجابت دعایمان را با کلامی به پهنای بی پهنای
خستگی مان به گوش آدمیان رساند؛ همان آدم هایی که لاف آدمیت می زدند ولی افسوس که حتی
الف آدمیت برسرشان سایه نینداخته بود ؛چه برسد به وسعت آدمیت!.
ما با تو، محمد صلی الله علیه وسلم؛ متولدشدیم
وازهمه ی خاک ها وداغ ها وآه ها رستیم؛ ما با بعثت محمدصلی الله علیه وسلم مبعوث شدیم
و به دیارسبز محبت ها واصالت ها وعزت ها رسیدیم.
بیدارکن قلبت را…
اوبود که نامت را زنده کرد ویادت را درخاطره
ها تازه کرد…
اونگذاشت تو درنا کجای تاریخ دفن شوی ؛
صدای نفس هایت رامی شنوی …
آینه شکسته تاریخ را روبه رویت بگیروکمی
به خودت نگاه کن…
چهره زنده ات رامی بینی پشت هاله نفسهایت…
یادی کن ازغبارخسته آرزوهایت…
بیدارکن قلبت را…
حالادیگروقتش است ؛وقتش است که دین دیرینه
مان را به محمدصلی الله علیه وسلم ادا کنیم،محمدصلی الله علیه وسلم حق بزرگی برنفس
هایمان دارد…
زنده یمان کرد، پس زنده کنیم نامش را ،یادش
را و کارش را وزنده کنیم رازش را…
رازبزرگ محمد همان کتاب است که درکنج طاقچه
اتاقمان ساده از آن می گذریم…
همان که اگربرکوه فرودمی آمد تن سنگی کوه
ها راتکه تکه می کرد…
راستی چقدرمارا تکان داده؟تکان معرفتمان
چند ریشتردارد؟؟؟
بیدارکن قلبت را…
ازاین راز ساده مگذر تا تونیز رازی شوی
پس پرده…
تاحجابت رازآلود شودوهمه بادیدنت بگویند:
بوی رازمحمد صلی الله علیه وسلم می آید…