امت احمد(ص)

امت احمد(ص)
پیوندها

۴ مطلب با موضوع «داستان های آموزنده» ثبت شده است

به بقالی ها و سوپرمارکت های محل های فقیر نشین برید

و از مغازه دار بخواهید دفتر بدهی های مشتریان رو بهتون نشون بده

 بدون شک زنان بیوه و فقیرانی را خواهید یافت که اجناس و مایحتاجشون رو بصورت نسیه میخرند .

 و صبر میکنند تا حقوقشون رو دریافت کنندو یا اینکه از جایی بهشون کمک برسه ،

 خواهید دید حجم بدهی هاشون در دیدگاه شما بسیار کم خواهد بود ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشان هست .

بدهی هایی که قادر هستید رو بپردازید ،

حتی اگر توانستید جزیی از اون رو پرداخت کنید .

 هر ماه این کار رو در مغازه های مختلف تکرار کنید تا این خیر شامل تعداد زیاد از خانواده ها شود .

 اگر حتی قادر به اینکار نیستی این ایده و فکر رو به دیگری بگید شاید دیگری آنرا عملی کند و شما نیز از اجر و ثواب آن بهره خواهید برد.

و از مغازه دار بخواهید دفتر بدهی های مشتریان رو بهتون نشون بده

 بدون شک زنان بیوه و فقیرانی را خواهید یافت که اجناس و مایحتاجشون رو بصورت نسیه میخرند .

 و صبر میکنند تا حقوقشون رو دریافت کنندو یا اینکه از جایی بهشون کمک برسه ،

 خواهید دید حجم بدهی هاشون در دیدگاه شما بسیار کم خواهد بود ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشان هست .

بدهی هایی که قادر هستید رو بپردازید ،

حتی اگر توانستید جزیی از اون رو پرداخت کنید .

 هر ماه این کار رو در مغازه های مختلف تکرار کنید تا این خیر شامل تعداد زیاد از خانواده ها شود .

 اگر حتی قادر به اینکار نیستی این ایده و فکر رو به دیگری بگید شاید دیگری آنرا عملی کند و شما نیز از اجر و ثواب آن بهره خواهید برد.

اربابی

                                                                                                                                                                                                                                                                                                این داستان را به شما تقدیم می کنم، داستانی که باید آنرا به یاد داشته باشیم و آنرا به همسران ،‌دختران و خواهران خویش منتقل کنیم تا آنرا در دل ،‌عقل و جان خود به خاطر بسپارند تا همه بدانند که دین خداوند پیروز و سربلند است حتی اگر اهل آن از آن شانه خالی کنند یا افرادی که به آن منتسب هستند و دربین ما زندگی می کنند،‌با زبان ما سخن می گویند و به طرف قبله ما نماز می خوانند ،‌ با آن سرجنگ داشته باشند.دختری از روسیه… تازه مسلمان و از سرزمین کفر،‌ زبان عربی بلد نبود اما مسیری را پیموده بود که بیشتر مردان ما از رفتن آن باز مانده اند.

 

اصل داستان: از روسیه آمده بود. به همراه چند تن از زنان روسی که یک تاجر روسی آنها را به این کشور خلیجی آورده بود. هدف، خرید وسایل برقی و وارد کردن آن به کشور روسیه به عنوان وسایل شخصی بود. زیرا به این روش دیگر این وسایل شامل هزینه های گمرکی نمی شد و تاجر روسی این وسایل را پس از تحویل گرفتن از این زنان با سود فراوان در روسیه به فروش می رساند و در عوض به آنها دستمزد می داد. این کار در روسیه به امری رایج تبدیل شده بود زیرا بسیار ارزان پای آنها در می آمد.

 

زمانی که این تاجر با همراهانش به این کشور خلیجی رسیدند این مرد قضیه ای مخالف با آن چیزی که از قبل قرار گذاشته بودند را برای آنها مطرح کرد.

 

گفت: شما اکنون به اینجا آمده اید تا مبلغی پول به دست بیاورید و اینجا مکانی است که به ثروت فراوان و اموال بی حد و حصر و مردمانی که بی حساب خرج می کنند شهرت دارد!!

 

نظر شما در باره تن فروشی و فحشاء چیست؟

 

هر کدام از شما که اراده کند،‌ثروت فراوانی در انتظار اوست.

 

و شروع به پهن کردن دام خود و فریب و اغوای آنها نمود تا جاییکه بیشتر آنها را با نظرات شیطانیش قانع کرد. زیرا هیچ بازدارنده ایمانی و التزام اخلاقی در میان نبود که بتواند آنها را از انجام این کار منع کند و درضمن فقری که با آن دست و پنجه نرم می کردند آنها را به قبول چنین کاری فرا می خواند.

 

مگر یک زن که او قبول نکرد و تاجر روسی او را به تمسخر گرفت و گفت: تو دراین کشور از بین می روی ،‌ زیرا خودت هستی و لباسهایت و من هیچ چیز به تو نخواهم داد.

 

آن زن شروع به فکر کردن در باره مسئله کرد که چه می تواند بکند؟

 

تصمیم عاقلانه ای گرفت،‌ گذرنامه اش را کش رفت و از خانه خارج شد و به خیابانها گریخت . هیچ چیزی به همرا ه نداشت به جز لباسی که خود را با آن پوشانده بود و گذرنامه اش. تاجر روسی که او را دید صدایش زد و گفت:

 

هر وقت به بن بست رسیدی و همه ی راهها به رویت بسته شد بیا اینجا،‌ آدرس را که داری.

 

گوینده داستان تعریف می کند: من به همرا ه مادر و دو خواهرم در خیابان را ه می رفتیم که ناگهان این زن به سرعت به طرف ما دوید و شروع به صحبت کردن با ما کرد ،‌ البته به زبان روسی. ما به او فهماندیم که روسی بلد نیستیم. گفت: انگلیسی بلدید؟

 

گفتیم: بله. خوشحال شد ولی خوشحالی پوشیده با غم و همراه با گریه.

 

گفت: من زنی روسی هستم و داستانم اینچنین است و فقط از شما می خواهم که مدتی به من جا و مکان بدهید تا بتوانم با خانواده ام در روسیه تماس بگیرم و در مورد کارم تصمیم بگیرم.

 

ما نیز در مورد این زن شروع به مشورت کردیم که آیا او را قبول کنیم یا نه. شاید حقه باز باشد،‌ یا فراری و یا…!!

 

در آخر صلاح دیدیم که سخنش را باور کنیم و او را با خود به خانه ببریم.

 

هنگامی که به خانه رسیدیم او شروع به تماس گرفتن کرد اما خطوط کشورش قطع بودند. بسیار تلاش کرد اما فایده ای نداشت

 

خواهرانم با او همانند یک خواهر رفتار می کردند و او را به اسلام دعوت کردند ،‌اما او قبول نمی کرد،‌ از اسلام متنفر بود ،‌ رد می کرد ،‌ دوست نداشت.

 

زیرا او از خانواده متعصب ارتدوکس بود که از اسلام و مسلمانان بدش می آمد.

گاه گاهی از او نا امید می شدیم ولی اصرار فراوان جایی برای نا امیدی نمی گذارد.

 

خالد می گوید: من هم گاهی در بحث به خواهرانم کمک می کردم و گاهی هم خودم مستقیما وارد بحث می شدم.

 

در یکی از روز ها به کتابخانه دعوت رفتم و از مسئول آنجا کتابی روسی در مورد اسلام طلب کردم و او برایم داستانی مشابه حکایت ما را تعریف کرد تا من را برای دعوت این زن به اسلام تشویق کند.

 

مسئول کتابخانه در مورد خالد می گوید: جوانی به اینجا آمد و به من گفت: آیا کتابهایی درباره اسلام به زبان روسی یا انگلیسی دارید؟

 

گفتم: بله داریم اما کم هست. هر چه دارم به تو می دهم و تو می توانی بعد از یک هفته یا ده روز دیگر بیایی تا باز به تو کتاب بدهم. او نیز تعداد کمی کتابچه برداشت و رفت.

 

بعد از مدتی برگشت در حالی که چهار زن همراه او بودند سه تای آنها با حجاب بودند که فقط صورت و دستهایشان معلوم بود اما چهارمی که زن زیبایی بود بر سرش حجابی نبود و موهایش آشکار بود.

 

از خالد خواستم که زنها را به اتاق انتظار زنان راهنمایی کند. سپس او پیش من آمد و گفت: این زن روسی داستانش چنین و چنان است همان داستانی که گفتم. و من حدود یک هفته قبل اینجا آمده بودم و از شما کتاب گرفته بودم و الآن آمده تا کتابهای دیگری به همراه تعدادی نوار از شما بگیرم . زیرا من اسلام را به او عرضه کردم و او کم کم دارد قبول می کند و به او گفته ام که اگر مسلمان شود با او ازدواج می کنم.

 

مسئول کتابخانه می گوید: کتابهای دیگری به او دادم که آنها را با خودش برد. و بعد از مدتی برگشت و خبر داد: آن زن مسلمان شده و می خواهد که اسلامش را آشکار کند.

 

مسئول کتابخانه می گوید: از او خواستم که یک سری از کتابها را به همسرش بدهد تا آنها را خوب بخواند زیرا طبق قانون اینجا باید آن زن امتحان بدهد… آن زن کتابها را خواند و سپس او را به پیش من آورد تا از او امتحان بگیرم.

 

من هم امتحان گرفتم و او قبول شد. من هم وقت دیگری را مشخص کردم تا اینکه بیاید و اسلامش را اعلام کند.

 

اربابی

بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.

 

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.

 

اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!

 

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن

 

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:

 

«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم

 

منبع: منتدی رساله الإسلام

 

ترجمه: ابوعامر -بسایت بیداری اسلامی

اربابی

 

{وَاللّهُ یَهْدِی مَن یَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ} [البقره : ۲۱۳]وخداوند هر کسی را که بخواهد به راه راست رهنمود مینامید.

 

در ابتدا بگویم چیزی که من الآن به آن رسیده ام بر گرفته از یک حالت اهمال وبی مبالاتی است. داستان زندگی من از زمانی شروع می شود که هنوز به دنیا نیامده بودم ،پدر ومادرم هر دو در یکی از کشور های اروپایی دانشجو بودند . نقطه اشتراک آنها فقط در عربی بودن آنها بود ، به خاطر همین وقتی که در دوران تحصیل پدر مسلمانم از مادر مسیحیم خواستگاری می کند ،یکی از شروط او ترک دین سابق خویش وروی آوردن به اسلام بعد از ازدواج آنها در اروپا سر می گیرد. هنوز شش ماه از ازدواج نمی گذرد که مشکلات تازه شروع می شود .

 

مادرم اسلام را به عنوان دین جدید نمی پذیرد وپدرم تصمیم می گیرد او را طلاق دهد ،چون یکی از شروط او از اول اسلام آوردن مادرم بوده است . در این ایام که پدر ومادر از هم جدا شدند ،مادرم حامله بود ومجبور می شود به کشورش باز گردد. وقتی بدنیا آمدم پدرم خیلی اصرار می کند که حضانت مرا به عهده بگیرد ،اما عاطفه واحساس مادر رانه، مانع می شود که مرا به پدرم بسپارد وبعد از اصرار فروان،پدرم نیز موافقت می کند ومرا نزد مادر مسیحیم می گذارد. ارتباط من وپدرم در حد پولهایی که هر ماه برایم می فرستاد ویا تماسهایی که به خاطر مناسبتهای مختلف با من بر قرار می کرد،خلاصه می شود واحیاناً هر دو سال یکبار نیز موفق به دیدنش می شدم . البته اسم اسلامی وحامل شناسنامه ای از کشور متبوع پدرم بودم ،اما هیچوقت نفهمیدم که وطن پدرم کجا واقع شده ویا اسلام چگونه دین است وخیلی سؤالهای دیگر که سعی می کردم در کتابهای تاریخ یا جغرافیا جوابی برای سؤالهایم بیابم. نزد مادرم که بودم در یک مدرسه فرقه کاتولیک درس می خواندم وبهمراه مادرم به کلیسا می رفتم. (۱۸) سال به این صورت گذشت، اسماً مسلمان بودم اما عبادتم بر اساس مبادی دین مسیحیت بود. درست است که در انجام فرائض درینیم اهمال به خرچ میدادم واصلا دوست نداشتم به کلیسا بروم،ولی همیشه خودم را بخاطر این سستی ملامت می کردم. راستش را بخواهید زندگی خسته کنند های داشتم . اکثر اوقات بیرون از خانه بودم ،اکثر اوقات در تفر یحات شبانه شرکت داشتم واز هر دو جنس دختر وپسر دارای دوستان متعدد بودم ، البته برای مادرم زیاد مهم نبود ،فقط بعضی مواقع نصیحتم می کرد،بعد از انتهای دوره دبیرستان با رتبه ممتاز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم،اما در دانشگاه شهری که من ومادرم زندگی می کردیم ،رشته مورد نظرم را نیافتم. بخاطر این موضوع تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به کشور پدرم بروم . وقتی موضوع ادامه تحصیل را پدرم در میان گذاشتم او زیاد اهمیت نداد،واز من خواست که فکری برای اسکان خودم بکنم. آنجا بود که فهمیدم نمی خواهد با خودش زندگی کنم . بنا برین به پدرم پیشناهد کردم که مادرم هم با من سفر کند تا او به همرا برادر ناتنی ام که بعد از مرگ ناپدریم تنها شده اند،با من زندگی کنند . پدرم با پیشنهاد من موافقت کرد وچون از نظر مادی هیچ مشکلی نداشت،تصمیم گرفت هزینه اسکان وخوراک وحتی خدمتکاری که بر ایمان استخدام کرده بود را به عهده بگیرد وحتی پول تو جیبی مرا نیزافزایش داد. سفر من به آنجا نقطه تحولی در زندگیم بود.

 

آنجا بود که با اسلام واقعی وبه طور عملی آشنا شدم

اربابی