این داستان را به شما تقدیم می کنم، داستانی
که باید آنرا به یاد داشته باشیم و آنرا به همسران ،دختران و خواهران خویش منتقل کنیم
تا آنرا در دل ،عقل و جان خود به خاطر بسپارند تا همه بدانند که دین خداوند پیروز
و سربلند است حتی اگر اهل آن از آن شانه خالی کنند یا افرادی که به آن منتسب هستند
و دربین ما زندگی می کنند،با زبان ما سخن می گویند و به طرف قبله ما نماز می خوانند
، با آن سرجنگ داشته باشند.دختری از روسیه… تازه مسلمان و از سرزمین کفر، زبان عربی
بلد نبود اما مسیری را پیموده بود که بیشتر مردان ما از رفتن آن باز مانده اند.
اصل داستان: از روسیه آمده بود. به همراه
چند تن از زنان روسی که یک تاجر روسی آنها را به این کشور خلیجی آورده بود. هدف، خرید
وسایل برقی و وارد کردن آن به کشور روسیه به عنوان وسایل شخصی بود. زیرا به این روش
دیگر این وسایل شامل هزینه های گمرکی نمی شد و تاجر روسی این وسایل را پس از تحویل
گرفتن از این زنان با سود فراوان در روسیه به فروش می رساند و در عوض به آنها دستمزد
می داد. این کار در روسیه به امری رایج تبدیل شده بود زیرا بسیار ارزان پای آنها در
می آمد.
زمانی که این تاجر با همراهانش به این کشور
خلیجی رسیدند این مرد قضیه ای مخالف با آن چیزی که از قبل قرار گذاشته بودند را برای
آنها مطرح کرد.
گفت: شما اکنون به اینجا آمده اید تا مبلغی
پول به دست بیاورید و اینجا مکانی است که به ثروت فراوان و اموال بی حد و حصر و مردمانی
که بی حساب خرج می کنند شهرت دارد!!
نظر شما در باره تن فروشی و فحشاء چیست؟
هر کدام از شما که اراده کند،ثروت فراوانی
در انتظار اوست.
و شروع به پهن کردن دام خود و فریب و اغوای
آنها نمود تا جاییکه بیشتر آنها را با نظرات شیطانیش قانع کرد. زیرا هیچ بازدارنده
ایمانی و التزام اخلاقی در میان نبود که بتواند آنها را از انجام این کار منع کند و
درضمن فقری که با آن دست و پنجه نرم می کردند آنها را به قبول چنین کاری فرا می خواند.
مگر یک زن که او قبول نکرد و تاجر روسی
او را به تمسخر گرفت و گفت: تو دراین کشور از بین می روی ، زیرا خودت هستی و لباسهایت
و من هیچ چیز به تو نخواهم داد.
آن زن شروع به فکر کردن در باره مسئله کرد
که چه می تواند بکند؟
تصمیم عاقلانه ای گرفت، گذرنامه اش را
کش رفت و از خانه خارج شد و به خیابانها گریخت . هیچ چیزی به همرا ه نداشت به جز لباسی
که خود را با آن پوشانده بود و گذرنامه اش. تاجر روسی که او را دید صدایش زد و گفت:
هر وقت به بن بست رسیدی و همه ی راهها به
رویت بسته شد بیا اینجا، آدرس را که داری.
گوینده داستان تعریف می کند: من به همرا
ه مادر و دو خواهرم در خیابان را ه می رفتیم که ناگهان این زن به سرعت به طرف ما دوید
و شروع به صحبت کردن با ما کرد ، البته به زبان روسی. ما به او فهماندیم که روسی بلد
نیستیم. گفت: انگلیسی بلدید؟
گفتیم: بله. خوشحال شد ولی خوشحالی پوشیده
با غم و همراه با گریه.
گفت: من زنی روسی هستم و داستانم اینچنین
است و فقط از شما می خواهم که مدتی به من جا و مکان بدهید تا بتوانم با خانواده ام
در روسیه تماس بگیرم و در مورد کارم تصمیم بگیرم.
ما نیز در مورد این زن شروع به مشورت کردیم
که آیا او را قبول کنیم یا نه. شاید حقه باز باشد، یا فراری و یا…!!
در آخر صلاح دیدیم که سخنش را باور کنیم
و او را با خود به خانه ببریم.
هنگامی که به خانه رسیدیم او شروع به تماس
گرفتن کرد اما خطوط کشورش قطع بودند. بسیار تلاش کرد اما فایده ای نداشت…
خواهرانم با او همانند یک خواهر رفتار می
کردند و او را به اسلام دعوت کردند ،اما او قبول نمی کرد، از اسلام متنفر بود ،
رد می کرد ، دوست نداشت.
زیرا او از خانواده متعصب ارتدوکس بود که
از اسلام و مسلمانان بدش می آمد.
گاه گاهی از او نا امید می شدیم ولی اصرار
فراوان جایی برای نا امیدی نمی گذارد.
خالد می گوید: من هم گاهی در بحث به خواهرانم
کمک می کردم و گاهی هم خودم مستقیما وارد بحث می شدم.
در یکی از روز ها به کتابخانه دعوت رفتم
و از مسئول آنجا کتابی روسی در مورد اسلام طلب کردم و او برایم داستانی مشابه حکایت
ما را تعریف کرد تا من را برای دعوت این زن به اسلام تشویق کند.
مسئول کتابخانه در مورد خالد می گوید: جوانی
به اینجا آمد و به من گفت: آیا کتابهایی درباره اسلام به زبان روسی یا انگلیسی دارید؟
گفتم: بله داریم اما کم هست. هر چه دارم
به تو می دهم و تو می توانی بعد از یک هفته یا ده روز دیگر بیایی تا باز به تو کتاب
بدهم. او نیز تعداد کمی کتابچه برداشت و رفت.
بعد از مدتی برگشت در حالی که چهار زن همراه
او بودند سه تای آنها با حجاب بودند که فقط صورت و دستهایشان معلوم بود اما چهارمی
که زن زیبایی بود بر سرش حجابی نبود و موهایش آشکار بود.
از خالد خواستم که زنها را به اتاق انتظار
زنان راهنمایی کند. سپس او پیش من آمد و گفت: این زن روسی داستانش چنین و چنان است
همان داستانی که گفتم. و من حدود یک هفته قبل اینجا آمده بودم و از شما کتاب گرفته
بودم و الآن آمده تا کتابهای دیگری به همراه تعدادی نوار از شما بگیرم . زیرا من اسلام
را به او عرضه کردم و او کم کم دارد قبول می کند و به او گفته ام که اگر مسلمان شود
با او ازدواج می کنم.
مسئول کتابخانه می گوید: کتابهای دیگری
به او دادم که آنها را با خودش برد. و بعد از مدتی برگشت و خبر داد: آن زن مسلمان شده
و می خواهد که اسلامش را آشکار کند.
مسئول کتابخانه می گوید: از او خواستم که
یک سری از کتابها را به همسرش بدهد تا آنها را خوب بخواند زیرا طبق قانون اینجا باید
آن زن امتحان بدهد… آن زن کتابها را خواند و سپس او را به پیش من آورد تا از او امتحان
بگیرم.
من هم امتحان گرفتم و او قبول شد. من هم
وقت دیگری را مشخص کردم تا اینکه بیاید و اسلامش را اعلام کند.