امت احمد(ص)

امت احمد(ص)
پیوندها

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

هانا، دختر محمد علی کلی، در مورد یکی از نصایح پدرش این گونه حرف می‌زند:

 

بعد از مدتها قرار بود پدرم را ببینیم.. به علت شرکت در مسابقات از خانواده دور بود.

 

زمانی که به محل اقامت پدرم رسیدیم، من (هانا) و خواهر کوچک‌ترم، با اسکورت یک محافظ به سویش رفتیم. من و خواهرم لیلا، لباس نامناسبی پوشیده بودیم که قسمت عمده‌ی بدنمان لخت بود. پدرم مثل همیشه خود را قایم کرده بود تا ما را بترساند و با ما شوخی کند.

 

وقتی همدیگر را دیدیم، به شدت یکدیگر را در آغوش گرفتیم و پدرم ما را، و ما پدر را بوسیدیم. پدرم کمی ما را برانداز کرد و سپس مرا در آغوش خود گرفت و چیزی گفت که هرگز از یادم نمی‌رود!

 

چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت: هانای عزیزم! همه‌ی چیزهای با ارزش در این دنیا، توسط خداوند با چیزهای مختلفی پوشیده شده و پنهان‌اند.

 

گفت:

کجا می‌توانی الماس به دست بیاری؟ بدون شک در اعماق زمین که زیر خروارها خاک پنهان شده است.

کجا می‌توانی مروارید به دست بیاوری؟ در اعماق دریاها و درون پوسته‌ی سخت صدف‌ها.

کجا می‌توانی طلا به دست بیاوری؟ در اعماق معادن، که زیر لایه‌هایی از سنگ و خاک قرار گرفته و برای به دست آوردنش باید زحمت زیادی متحمل شوی.

 

سپس با نگاهی تیز و گیرا به چشمانم زل زد و گفت: دختر عزیزم! بدن تو ارزشمند است؛ بسیار با ارزش‌تر از چیزهایی که برایت مثال زدم … اگر آن چیزهایی که ارزششان از تو کم‌تر است، آن‌گونه پوشیده بودند، پس تو هم باید خودت را بپوشانی (تا به آسانی در دسترس دیگران قرار نگیری و ارزشت کم شود).

 

(برگرفته شده از مجله نوار اسلام)

اربابی

                                                                                                                                                                                                                                                         قبل از اینکه به سن بیست سالگی برسد جوانان زیادی به خواستگاریش می آمدند ولی هر بار پدرش به آنها جواب رد میداد. روزها، ماه ها و سالها “بدین منوال” سپری شد، اما رفت و آمد خواستگاران قطع نشد و در هربار پدر به آنها جواب رد میداد تا اینکه دختر به سن چهل سالگی رسید!! در یکی از روزها دختریکه عمرش از چهل سالگی گذشته و هنوز هم ازدواج نکرده است، مریض شد و در حالت بیهوشی به شفاخانه منتقل شد، چون به هوش آمد و پدرش را دید در حالت درد، و نا رضایتی به عملکرد پدرش گفت: پدرم! از کودکی تو را دوست دارم، فضل و منزلتت، برخود را فراموش نمی کنم و تا زنده ام به تو نیکی مینمایم ولی این را نیز از تو پنهان نمی کنم که احساساتم را نسبت به خود تغییر داده ای، تو بودی که مرا از شوهریکه در یک خانۀ مستقل زندگی نماییم، محروم نمودی، تو بودی که مرا از عطوفت مادری محروم نمودی، زیرا آرزوی داشتنِ اولاد و شرف مادر بودن را داشتم، تو بودی که مرا از احساس آرامش و انس در مملکتی که هر دختر جوان خواب آنرا می بیند، محروم نمودی، قسم به الله ای پدرم! اگر ترس پروردگارم نمی بود در پیشگاه وی از تو شکایت میکردم.

 

پس از آن دختر بسیار زیاد گریست، پدر ویرا در حالت گریان به آغوش گرفت و مکرراً میگفت: ببخش مرا دخترم ببخش مرا دخترم ببخش مرا دخترم . . . من در فکر و تدبیرم به اشتباه رفتم چون علاقه داشتم تا تو را به ازدواج مرد ثروتمندی بدهم که زندگی خوبی را برایت تأمین کند، پس مرا ببخش “که در پلان خود به اشتباه رفتم”.

 

پدری را در شب عروسی دخترش به چشمان خود دیده و به گوشهایم از وی شنیدم که عروسی دخترش را لغو و دخترش را از ازدواج با کسیکه یکدیگر را دوست داشتند، منع نمود؛ چون داماد به خریداری برخی خواسته های مکمّلۀ عروس که در شب عروسی بدون اطلاع قبلی،از وی خواسته بود، جواب مثبت نداده بود.

 

بسیاری پدران، پسران و دختران خود را به زعم اینکه در صدد سعادت آنها هستند، با تدبیر سوء شان به هلاکت می اندازند و گاهی هم پسر و دختر جوان نیز خود را به هلاکت می اندازند. خواهری برایم حکایت کرد که همسر برادرش “که امروز زندگی شوهرش را تیره ساخته” شوهرش را در شب عروسی تا آنکه برای این شبِ شان موتر”همر” را تهیه نکند، از نزدیک شدن به خود منع کرد و از سوار شدن بر موتر مرسیدس خود داری کرد، داماد دو ساعت در پی بر آورده شدنِ تقاضای وی بود، این کار طبیعتاً سبب بروز مشقت و زحمت خانوادۀ طرفین و مهمانان گردید!!

ازدواج نشانۀ از نشانه های الله متعال، عفت و شادمانی “زن و شوهر”، آرامش، محبت و آمیزش “آندو”، سنت پیامبران علیهم السلام و وصیت خاتم الانبیاء علیه السلام است، صحیح بخاری و مسلم از عبدالله بن مسعود رضی الله عنه روایت میکنند که پیامبرعلیه السلام فرمودند: ” یَا مَعْشَرَ الشَّبَابِ مَنِ اسْتَطَاعَ مِنْکُمُ الْبَاءَهَ فَلْیَتَزَوَّجْ ، وَمَنْ لَمْ یَسْتَطِعْ فَعَلَیْهِ بِالصَّوْمِ فَإِنَّهُ لَهُ وِجَاءٌ”. صحیح البخاری، کتاب بدء الوحی، ج: ۷، ص: ۳٫ و صحیح المسلم، باب استحباب النکاح لمن …، ج: ۴، ص: ۱۲۸٫

(ای گروه جوانان! از شما کسیکه توانایی ازدواج را دارد پس باید ازدواج کند، و کسیکه توانایی آنرا ندارد روزه بگیرد زیرا روزه برای وی به مثابه سپراست “که از عمل حرام بازش میدارد”).

 

ازدواج نعمتی از نعمات الله متعال و نشانۀ از نشانه های آن ذات بوده و نیازی از نیازهای زندگی میباشد که بوسیلۀ آن مصالح دین و دنیا را متحقق می سازد، همچنان ازدواج وسیلۀ از وسایل ارتباط بین مردم بوده که بوسیلۀ آن رابطۀ خویشاوندی و آرامش و محبت بین زن و شوهر متحقق میشود، طوریکه الله متعال فرموده اند: ” وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّهً وَرَحْمَهً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ”. سوره الروم: ۲۱

(و از نشانه‏هاى او اینکه از [نوع] خودتان همسرانى براى شما آفرید تا بدانها آرام گیرید و میانتان دوستى و رحمت نهاد آرى در این [نعمت] براى مردمى که مى‏اندیشند قطعا نشانه‏هایى است).

 

ازدواج غریزۀ فطری و ارتباط محکم زندگانیست که ذریعۀ آن الله جل جلاله نسل بشری را در مجال زندگی نگهداشته، عفت و پاکی زن و شوهر را متحقق ساخته و برای آن، نظام روشنی را وضع نموده تا سعادت زوجین را تحقق بخشد و همینگونه برای هرکدام آنها حقوق”ویژۀ” داده است. ازین جهت است که شرع بزرگ ما “مردم را” به ازدواج تشویق نموده و میفرماید: ” وَأَنکِحُوا الْأَیَامَى مِنکُمْ وَالصَّالِحِینَ مِنْ عِبَادِکُمْ وَإِمَائِکُمْ إِن یَکُونُوا فُقَرَاء یُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ”. سوره النور: ۳۲

(بى‏همسران خود و غلامان و کنیزان درستکارتان را همسر دهید اگر تنگدستند خداوند آنان را از فضل خویش بى‏نیاز خواهد کرد و خدا گشایشگر داناست).

عبدالله بن مسعود رضی الله عنه میگوید: (اگر از عمرمن، جز ده روز وقت دیگری باقی نمانده باشد و من توانایی ازدواج را داشته باشم، از بیم اینکه در پیشگاه الله متعال مجرد محسوب نشوم، حتماً ازدواج میکردم).

 

امام احمد بن حنبل میگوید: مجردی در اسلام نیست، اگر کسی ترا به مجردی دعوت نماید، در حقیقت ترا بسوی “آیینی” غیراسلام دعوت نموده است.

 

آیا خواهان تجرد پسران و دخترانتان هستید؟

 

بسیاری پدران نا دانسته در تجرد پسران و دختران خویش سهیم میباشند، چرا که با سختگیریهای خویش ازدواج را بار سنگینی میگردانند که از خواستگاری و مقدمۀ خویشاوندی در امر مسکن وشرایط پذیرش این رابطه، آغاز شده و در شب زفاف انجام می یابد، در حالیکه نمیدانند که با این کار خویش “ساحه را بر داماد تنگ کرده” عوض اینکه داماد در فکر زندگی سعادتمند آیندۀ خانواده اش باشد ویرا زیر بار دین غرق میکنند.

 

چقدر پدران به این نیاز دارند که متیقن شوند که سعادت دختران شان در اسراف و ثروتمندی نیست بلکه سعادت “حقیقی آنها” احساس نیک و شیرنی ای است که به ایمان می پیوندد.

 

چقدر پدران نیاز دارند که با عطوفت پدری خویش درک کنند که کسیکه به خواستگاری دخترش می آید به ویژه در چنین ظروف و شرایطِ سختی که جوانان به سر می برند که کار کم پیدا میشود، فیصدی بیکاران زیاد شده و حالت اقتصادی به وخامت گراییده است، بگونۀ که اگر جوانی کار پیدا نماید، حقوقش کم، اجارۀ خانه بالا وارزش اسعار پائین شده است. اگر “در چنین شرایطی” راه های ازدواج پسران و دخترانِ خود را آسان نسازیم؛ نتیجۀ آن قابل درک است که همانا زندگی مجردی، بروز فتنه و بالا رفتنِ میزان انحرافات و جرایم و انتشارآنها میباشد.

 

روانشناسان تأکید دارند که ازدواج زود هنگام اگرچه ظروف مادی خلاف آن باشد، موفق ترینِ ازدواجهاست، زیرا “ازدواج” باعث آرامش روانی و جسمی انسان میشود علاوه برینکه با ازدواج، دین کامل شده و منجر به عفت و پاکدامنی “زن و شوهر” میشود، طوریکه پیامبرعلیه السلام مارا در مورد کسانیکه بخاطر حفظ عفتِ شان ازدواج مینمایند، مژده داده است: ” ثَلاَثَهٌ کُلُّهُمْ حَقٌّ عَلَى اللهِ عَوْنُهُ : الْمُجَاهِدُ فِی سَبِیلِ اللهِ ، وَالنَّاکِحُ الَّذِی یُرِیدُ الْعَفَافَ ، وَالْمُکَاتَبُ الَّذِی یُرِیدُ الأَدَاءَ”. أبو عبد الرحمن أحمد بن شعیب بن علی النسائی، السنن الکبرى للنسائی، ج: ۴، ص: ۲۸۷، تحقیق : حسن عبد المُنعم حسن شلبی، مؤسسه الرساله.

(برای سه نفر ازجانب الله متعال وعدۀ مستحکم داده شده است که ایشانرا کمک نماید: مجاهد راه خدا، نکاح کنندۀ که خواهان “حفظ” عفت است و مکاتبی که تصمیم پرداخت کتابتش را دارد).

 

اربابی

در آن زمان که تازه به اسلام گرویده بودم، بحث‏هاى جدى درباره دختران محجبه در مدارس فرانسه وجود داشت که هنوز هم وجود دارد. اکثریت بر این نظر بودند که مسئله حجاب، خلاف این اصل را ثابت مى‏کرد که مدارس دولتى فرانسه باید نسبت به مذهب دانش‏آموزان بى‏تفاوت باشند و حتى من، به عنوان یک غیرمسلمان، مى‏اندیشیدم که چرا باید چنین وسواسى درباره موضوعى کوچک – روسرى دانش‏آموزان – وجود داشته باشد.

 

این احساس، همچنان در میان غیرمسلمانان به قوت خود باقى است که زنان مسلمان، پوشش اسلامى بر تن مى‏کنند؛ تنها به این دلیل که مجبور به اطاعت از سنت‏ها هستند و بنابراین، حجاب، نماد ظلم و ستم است. از این رو، استقلال و آزادى زنان، میسر نخواهد شد؛ مگر با برداشتن حجاب.

 

چنین درک ناپخته‏اى در میان مسلمانان کم‏اطلاع یا بى‏اطلاع از اسلام هم وجود دارد. این افراد، چنان به التقاط دینى و سکولاریسم خو گرفته‏اند که از درک این مطلب که اسلام دینى جهانى و جاودانى است، ناتوانند. این در حالى است که زنان غیرعرب، در سراسر دنیا، به دین اسلام مى‏گروند و حجاب را به عنوان یک شرط مذهبى مى‏پذیرند و نه به خاطر برداشتى نادرست از سنت. من هم نمونه‏اى از این زنان هستم. حجاب من، نه بخشى از هویت سنتى یا نژادى من است و نه معنایى سیاسى یا اجتماعى دارد؛ بلکه حجاب من، تنها و تنها، هویت مذهبى من است.

 

من پیش از آن‏که در پاریس دین اسلام را برگزینم، حجاب را در حد خودم رعایت مى‏کردم. شکل حجاب، بسته به کشورى که فرد در آن زندگى مى‏کند و یا میزان آگاهى او از اسلام، متغیر است. در فرانسه، من تنها شالى بر سر مى‏گذاشتم که از نظر رنگ، با دیگر لباس‏هایم متناسب بود. این ترکیب، تقریباً مُد به حساب مى‏آمد. اکنون که در عربستان سعودى هستم، چادر سیاه سرتاسرى بر تن مى‏کنم که حتى چشمانم را هم مى‏پوشاند. به این ترتیب، من حجاب را از ساده‏ترین شکل تا کامل‏ترین آن، تجربه کرده‏ام. واقعاً معناى حجاب چیست؟ با وجود این‏که کتاب‏ها و مقاله‏هاى زیادى درباره حجاب نگاشته شده، اما تمام آنها، نگرش افرادى است که از بیرون به این قضیه نگاه مى‏کنند. من امیدوارم با در نظر گرفتن این نکته که از داخل به این مسئله مى‏نگرم، بتوانم آن را شرح دهم.

 

هنگامى که تصمیم گرفتم اسلام خود را ابراز کنم، هرگز فکر نکرده بودم که آیا خواهم توانست روزى پنج نوبت نماز بخوانم یا این‏که آیا قادر خواهم بود حجاب خود را حفظ کنم؟ شاید از این مى‏ترسیدم که اگر جدى به این موضوع فکر کنم، به نتیجه منفى برسم و این کار، مى‏توانست تصمیمم را مبنى بر مسلمان شدن، تحت تأثیر قرار دهد. تا زمانى که مسجد جامع پاریس را ندیده بودم، هیچ کارى با اسلام نداشتم و با نمازگزاران و حجاب، هیچ آشنایى نداشتم. در واقع، هر دوى آنها برایم غیرقابل تصور بودند؛ اما شوق مسلمان شدن، چنان در من قوى بود که نگران چیزهایى که در آن سوى این تغییر در انتظارم بودند، نبودم.

 

پس از گوش دادن به یک سخنرانى در مسجد پاریس، محاسن رعایت حجاب بر من روشن شد؛ تا حدى که حتى پس از خروج از مسجد هم روسرى را از روى سرم برنداشتم. آن سخنرانى، مرا غرق در نوعى رضایت روحى کرد که هرگز قبلاً نمى‏شناختم؛ آن چنان که اصلاً نمى‏خواستم روسرى را از سرم بردارم. در آن وقت، به دلیل سرماى هوا، پوشش حجابم، توجه زیادى را به خود جلب نکرد؛ ولى خودم به شدت احساس مى‏کردم که با دیگران تفاوت دارم؛ احساس طهارت و امنیت مى‏کردم. احساس مى‏کردم که در محضر خداوند هستم. به عنوان یک خارجى در پاریس، از این‏که مردان به من خیره شدند، احساس خوبى نداشتم؛ ولى با پوشش حجاب، از نگاه مردان در امان بودم.

 

رعایت حجاب، باعث شادمانى‏ام شد و نیز نشانه فرمان‏بردارى من از خداوند و تجلى ایمانم بود. دیگر لازم نبود که اعتقاداتم را با صداى بلند فریاد بزنم؛ حجاب من، آنها را به روشنى براى همگان بیان مى‏کرد؛ به ویژه براى دیگر مسلمانان. به این ترتیب، حجاب به تقویت پیوند من با دیگر خواهران مسلمانان کمک مى‏کرد. حجاب براى من، خیلى زود، به یک امر طبیعى و کاملاً اختیارى تبدیل شد. هیچ کس نمى‏توانست مرا مجبور به رعایت حجاب کند و اگر هم مى‏کرد، من از آن سرپیچى مى‏کردم. در اولین کتابى که درباره حجاب خواندم، نویسنده با زبان بسیار ملایمى بیان کرده بود که: «خداوند، حجاب را جداً توصیه مى‏کند» و در اسلام، ما باید از خواسته‏هاى خداوند اطاعت کنیم. از این‏که من هم موفق به انجام وظایف دینى خود، به صورت اختیارى و بدون هیچ مشکلى شدم، خوشحال بودم. الحمدالله.

 

حجاب به مردم یادآورى مى‏کند که خداوند وجود دارد و همیشه به من یادآور مى‏شود که من باید مثل یک مسلمان رفتار کنم؛ درست مانند افسران پلیس، که در لباس خدمت، آگاه‏تر و مراقب‏تر هستند؛ من هم با حجاب، بیشتر احساس مسلمان بودن مى‏کنم.

 

دو هفته پس از آن‏که به اسلام گرویدم، براى شرکت در یک جشن عروسى خانوادگى، به ژاپن بازگشتم و تصمیم گرفتم که تحصیل در فرانسه را رها کنم. اشتیاق تحصیل در رشته ادبیات فرانسه، جاى خود را به شوق تحصیل در ادبیات عرب داده بود. براى تازه مسلمانى چون من، با آگاهى اندک از دین اسلام، زندگى در شهرى کوچک در ژاپن که مرا از سایر مسلمانان جدا مى‏ساخت، آزمایش بزرگى بود؛ هرچند،

اربابی

                                                                                                                                                                                                                                                                                                این داستان را به شما تقدیم می کنم، داستانی که باید آنرا به یاد داشته باشیم و آنرا به همسران ،‌دختران و خواهران خویش منتقل کنیم تا آنرا در دل ،‌عقل و جان خود به خاطر بسپارند تا همه بدانند که دین خداوند پیروز و سربلند است حتی اگر اهل آن از آن شانه خالی کنند یا افرادی که به آن منتسب هستند و دربین ما زندگی می کنند،‌با زبان ما سخن می گویند و به طرف قبله ما نماز می خوانند ،‌ با آن سرجنگ داشته باشند.دختری از روسیه… تازه مسلمان و از سرزمین کفر،‌ زبان عربی بلد نبود اما مسیری را پیموده بود که بیشتر مردان ما از رفتن آن باز مانده اند.

 

اصل داستان: از روسیه آمده بود. به همراه چند تن از زنان روسی که یک تاجر روسی آنها را به این کشور خلیجی آورده بود. هدف، خرید وسایل برقی و وارد کردن آن به کشور روسیه به عنوان وسایل شخصی بود. زیرا به این روش دیگر این وسایل شامل هزینه های گمرکی نمی شد و تاجر روسی این وسایل را پس از تحویل گرفتن از این زنان با سود فراوان در روسیه به فروش می رساند و در عوض به آنها دستمزد می داد. این کار در روسیه به امری رایج تبدیل شده بود زیرا بسیار ارزان پای آنها در می آمد.

 

زمانی که این تاجر با همراهانش به این کشور خلیجی رسیدند این مرد قضیه ای مخالف با آن چیزی که از قبل قرار گذاشته بودند را برای آنها مطرح کرد.

 

گفت: شما اکنون به اینجا آمده اید تا مبلغی پول به دست بیاورید و اینجا مکانی است که به ثروت فراوان و اموال بی حد و حصر و مردمانی که بی حساب خرج می کنند شهرت دارد!!

 

نظر شما در باره تن فروشی و فحشاء چیست؟

 

هر کدام از شما که اراده کند،‌ثروت فراوانی در انتظار اوست.

 

و شروع به پهن کردن دام خود و فریب و اغوای آنها نمود تا جاییکه بیشتر آنها را با نظرات شیطانیش قانع کرد. زیرا هیچ بازدارنده ایمانی و التزام اخلاقی در میان نبود که بتواند آنها را از انجام این کار منع کند و درضمن فقری که با آن دست و پنجه نرم می کردند آنها را به قبول چنین کاری فرا می خواند.

 

مگر یک زن که او قبول نکرد و تاجر روسی او را به تمسخر گرفت و گفت: تو دراین کشور از بین می روی ،‌ زیرا خودت هستی و لباسهایت و من هیچ چیز به تو نخواهم داد.

 

آن زن شروع به فکر کردن در باره مسئله کرد که چه می تواند بکند؟

 

تصمیم عاقلانه ای گرفت،‌ گذرنامه اش را کش رفت و از خانه خارج شد و به خیابانها گریخت . هیچ چیزی به همرا ه نداشت به جز لباسی که خود را با آن پوشانده بود و گذرنامه اش. تاجر روسی که او را دید صدایش زد و گفت:

 

هر وقت به بن بست رسیدی و همه ی راهها به رویت بسته شد بیا اینجا،‌ آدرس را که داری.

 

گوینده داستان تعریف می کند: من به همرا ه مادر و دو خواهرم در خیابان را ه می رفتیم که ناگهان این زن به سرعت به طرف ما دوید و شروع به صحبت کردن با ما کرد ،‌ البته به زبان روسی. ما به او فهماندیم که روسی بلد نیستیم. گفت: انگلیسی بلدید؟

 

گفتیم: بله. خوشحال شد ولی خوشحالی پوشیده با غم و همراه با گریه.

 

گفت: من زنی روسی هستم و داستانم اینچنین است و فقط از شما می خواهم که مدتی به من جا و مکان بدهید تا بتوانم با خانواده ام در روسیه تماس بگیرم و در مورد کارم تصمیم بگیرم.

 

ما نیز در مورد این زن شروع به مشورت کردیم که آیا او را قبول کنیم یا نه. شاید حقه باز باشد،‌ یا فراری و یا…!!

 

در آخر صلاح دیدیم که سخنش را باور کنیم و او را با خود به خانه ببریم.

 

هنگامی که به خانه رسیدیم او شروع به تماس گرفتن کرد اما خطوط کشورش قطع بودند. بسیار تلاش کرد اما فایده ای نداشت

 

خواهرانم با او همانند یک خواهر رفتار می کردند و او را به اسلام دعوت کردند ،‌اما او قبول نمی کرد،‌ از اسلام متنفر بود ،‌ رد می کرد ،‌ دوست نداشت.

 

زیرا او از خانواده متعصب ارتدوکس بود که از اسلام و مسلمانان بدش می آمد.

گاه گاهی از او نا امید می شدیم ولی اصرار فراوان جایی برای نا امیدی نمی گذارد.

 

خالد می گوید: من هم گاهی در بحث به خواهرانم کمک می کردم و گاهی هم خودم مستقیما وارد بحث می شدم.

 

در یکی از روز ها به کتابخانه دعوت رفتم و از مسئول آنجا کتابی روسی در مورد اسلام طلب کردم و او برایم داستانی مشابه حکایت ما را تعریف کرد تا من را برای دعوت این زن به اسلام تشویق کند.

 

مسئول کتابخانه در مورد خالد می گوید: جوانی به اینجا آمد و به من گفت: آیا کتابهایی درباره اسلام به زبان روسی یا انگلیسی دارید؟

 

گفتم: بله داریم اما کم هست. هر چه دارم به تو می دهم و تو می توانی بعد از یک هفته یا ده روز دیگر بیایی تا باز به تو کتاب بدهم. او نیز تعداد کمی کتابچه برداشت و رفت.

 

بعد از مدتی برگشت در حالی که چهار زن همراه او بودند سه تای آنها با حجاب بودند که فقط صورت و دستهایشان معلوم بود اما چهارمی که زن زیبایی بود بر سرش حجابی نبود و موهایش آشکار بود.

 

از خالد خواستم که زنها را به اتاق انتظار زنان راهنمایی کند. سپس او پیش من آمد و گفت: این زن روسی داستانش چنین و چنان است همان داستانی که گفتم. و من حدود یک هفته قبل اینجا آمده بودم و از شما کتاب گرفته بودم و الآن آمده تا کتابهای دیگری به همراه تعدادی نوار از شما بگیرم . زیرا من اسلام را به او عرضه کردم و او کم کم دارد قبول می کند و به او گفته ام که اگر مسلمان شود با او ازدواج می کنم.

 

مسئول کتابخانه می گوید: کتابهای دیگری به او دادم که آنها را با خودش برد. و بعد از مدتی برگشت و خبر داد: آن زن مسلمان شده و می خواهد که اسلامش را آشکار کند.

 

مسئول کتابخانه می گوید: از او خواستم که یک سری از کتابها را به همسرش بدهد تا آنها را خوب بخواند زیرا طبق قانون اینجا باید آن زن امتحان بدهد… آن زن کتابها را خواند و سپس او را به پیش من آورد تا از او امتحان بگیرم.

 

من هم امتحان گرفتم و او قبول شد. من هم وقت دیگری را مشخص کردم تا اینکه بیاید و اسلامش را اعلام کند.

 

اربابی

بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.

 

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.

 

اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!

 

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن

 

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:

 

«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم

 

منبع: منتدی رساله الإسلام

 

ترجمه: ابوعامر -بسایت بیداری اسلامی

اربابی

پیامبرصلی الله علیه وسلم با عایشه رضی الله عنها به‌ داستان سرایی می‌پرداخت و به‌ سخنانش گوش فرا می‌داد، یک دفعه حضرت عایشه رضی الله عنها داستان ام زرع را شروع کرد و گفت:

یازده زن نشستند و با یک دیگر، عهد و پیمان بستند که هیچ چیز از احوال شوهرانشان را کتمان نکنند.

اولی گفت: شوهرم مانند شتر لاغری است که بالای کوهی قرار دارد. نه هموار است که به آن صعود شود و نه گوشت‌ چاقی دارد که به خانه‌ها برده شود. (یعنی بد اخلاق است و ویژگی مثبتی ندارد که مردم به او مراجعه کنند).

دومی گفت: من اسرار شوهرم را فاش نمی‌کنم، زیرا می‌ترسم که به اتمام نرسد. و اگر از او سخن بگویم، همه‌ی عیوبش را ذکر می‌نمایم.

سومی گفت: شوهرم فرد قد بلندی است که اگر حرف بزنم، طلاقم می‌دهد و اگر سکوت کنم، مرا معلق می‌گذارد (بجز بدی، هیچ حسنی ندارد).

چهارمی گفت: شوهرم مانند شب سرزمین تهامه، معتدل است نه بسیار سرد است و نه بسیارگرم. ترس و وحشتی از او ندارم (چون خوش اخلاق است) و همنشینی با وی، ملال‌آور نیست.

پنجمی گفت: شوهرم هنگامی که وارد خانه می‌شود، مانند یوزپلنگ است (زیاد می‌خوابد). و هنگامی که از خانه بیرون می‌رود، مانند شیر است (بسیار شجاع است). و از مال و اموالی که در خانه وجود دارد، نمی‌پرسد.

ششمی گفت: شوهرم هنگام خوردن، همه چیز را می‌خورد و هیچ چیز باقی نمی‌گذارد و اگر آب بنوشد، تا تَه می‌نوشد و ظرف را خالی می‌کند. و هنگام خوابیدن، خود را یک گوشه می‌پیچد و می‌خوابد و دست‌اش را وارد لباسم نمی‌کند تا محبت مرا نسبت به خودش بداند.

هفتمی گفت: شوهرم، فرد کودنی است و یا این‌که توان نزدیکی با زنان را ندارد. احمق و نادان است. همه‌ی عیوب، در او جمع شده است. سرت را زخمی می‌کند و یا عضوی از اعضایت را می‌شکند و یا این که هم زخمی‌ می‌کند و هم می‌شکند.

هشتمی گفت: نوازش شوهرم مانند نوازش خرگوش است، یعنی بسیار متواضع و خوش اخلاق می باشد. و بویی مانند بوی زرنب دارد.( زرنب، گیاه خوشبویی است.)

نهمی گفت: شوهرم از نسب بالایی برخوردار است. قد بلندی دارد. خاکستر خانه‌اش بسیار زیاد است. یعنی فرد سخاوتمندی می باشد. هم چنین خانه‌اش نزدیک محل تجمع مردم است.

دهمی گفت: شوهرم، مالک، نام دارد. مالک کیست؟ مالک بهتر از این حرف ها است. او شتران زیادی دارد که بیشتر اوقات، کنارخانه خوابیده‌اند و کمتر به چرا می‌روند. و هنگامی که صدای موسیقی را بشنوند، می‌دانند که هم‌اکنون ذبح خواهند شد. (یعنی فردی بسیار سخاوتمند است طوری‌که شتران را بیشتر اوقات، کنار خانه نگه می‌دارد تا هنگام آمدن مهمان در دسترس باشند. و به‌محض این که مهمان بیاید، مجلس موسیقی برپا می‌کند و شتری ذبح می‌نماید).

یازدهمی گفت: شوهرم ابوزرع است، می‌دانید ابوزرع چه کسی است؟ او گوش هایم را با زیورآلات آراسته و بازوهایم را چاق و فربه نموده و باعث خوشحالی من گردیده است. من هم خوشحال شده‌ام. او مرا در میان صاحبان گوسفند یافت که به دشواری زندگی می‌کردم. پس مرا به میان اسب‌داران و شترداران و کشاورزان آورد. سخنانم را می‌پذیرد. صبح ها می‌خوابم، چرا که به اندازه‌ی کافی، خدمتگزار دارد. نزد ما آب زیادی وجود دارد.

 

اما مادر ابوزرع، آیا مادرش را می‌شناسید؟ او انبارهای بسیار وسیعی دارد که مملو از غذا و سایر کالاها می باشد و دارای خانه‌ی بسیار بزرگی است.

اما فرزند ابوزرع، آیا فرزند ابوزرع را می‌شناسید؟ خوابیدنش به شمشیری شباهت دارد که از نیام‌، بیرون آورده شده باشد. یعنی زیبا است. و با یک ران بزغاله، سیر می‌کند. یعنی کم خوراک است.

و دختر ابوزرع، آیا می‌دانید که دختر ابوزرع چه کسی است؟ او دختری فرمانبردار است. از مادرش اطاعت می‌کند. چاق و چهارشانه است و به اندازه‌ای زیبا است که باعث ناراحتی هوویش می‌شود.

 

اما کنیز ابوزرع، آیا می‌دانید او کیست؟ او فرد رازداری است که سخنان ما را به مردم نمی‌گوید و امانت داری است که غذای ما را حیف و میل نمی‌کند. و نظافت کاری است که اجازه نمی‌دهد خانه‌ی ما خس و خاشاک بگیرد.

روزی، ابوزرع از خانه بیرون رفت در حالی که مشک‌ها پر از شیر بودند. او در مسیر راه با زنی برخورد کرد که دو بچه‌ی مانند دو یوزپلنگ داشت. آن بچه‌ها، با پستان های مادرشان که به انار می‌ماند، بازی می‌کردند. ابوزرع مرا طلاق داد و با آن زن، ازدواج کرد.

من هم بعد از او با مردی شریف، سرمایه‌دار، اسب سوار و نیزه به دست، ازدواج کردم که شتران زیادی به من ارزانی داشت و از هرچیز، یک نوع برای من تدارک دید و به من گفت:‌ ای ام زرع! بخور و به خانواده‌ات نیز بخوران. ولی در عین حال، اگر همه‌ی چیزهایی را که او به من داده است، یک جا جمع کنم، به اندازه‌ی کوچکترین ظرف ابوزرع نمی‌شود.

عایشه رضی الله عنها می‌گوید: رسول الله صلی الله علیه وسلم بعد از شنیدن این سخنان فرمود:

«کُنْتُ لَکِ کَأَبِی زَرْعٍ لأُمِّ زَرْعٍ» .

«من برای تو مانند ابوزرع برای ام زرع هستم».

(صحیح بخاری- کتاب النکاح ش۵۱۸۹، صحیح مسلم- کتاب فضائل الصحابة ش۲۴۴۸، نسائی این داستان را به‌ پیامبرص نسبت داده‌ و گفته‌: پیامبرص شروع به‌ داستان کرد و گفت: یازده‌ زن با هم نسسته‌ بودند و … السنن الکبری- نسائی ۵/۳۵۹ ش۹۱۳۹، مجمع الزوائد- هیثمی ۴/۳۱۷)

آری پیامبرصلی الله علیه وسلم در عین این‌که مشغول چنین حرف های با صفا و محبت انگیزی بود، هروقت صدای اذان را می‌شنید، سریع به‌ طرف نماز حرکت می‌کرد، حضرت عایشه رضی الله عنها می‌گوید:

رسول ‏الله صلی الله علیه وسلم در کارهای خانه، همسران خود را کمک می‏کرد. اما به محض این که وقت نماز فرا می‌رسید، برای نماز، بیرون می‌رفت

( صحیح بخاری- کتاب النفقات ش۵۳۶۳ و کتاب الادب ش۵۰۳۹ .)

و در روایتی دیگر آمده‌ که‌ عایشه رضی الله عنها گوید: با پیامبرصلی الله علیه وسلم حرف می‌زدیم و به‌ سخنانش گوش فرا می‌دادیم، اما به‌ محض این‌که‌ وقت نماز فرا می‌رسید، چنان می‌شد که‌ نه‌ ما او را می‌شناسیم و نه‌ او ما را می‌شناسد.

الضعفاء- ازدی، احیاء علوم الدین- غزالی ۱/۱۴۵ کتاب اسرار الصلاة.

اربابی

 

{وَاللّهُ یَهْدِی مَن یَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ} [البقره : ۲۱۳]وخداوند هر کسی را که بخواهد به راه راست رهنمود مینامید.

 

در ابتدا بگویم چیزی که من الآن به آن رسیده ام بر گرفته از یک حالت اهمال وبی مبالاتی است. داستان زندگی من از زمانی شروع می شود که هنوز به دنیا نیامده بودم ،پدر ومادرم هر دو در یکی از کشور های اروپایی دانشجو بودند . نقطه اشتراک آنها فقط در عربی بودن آنها بود ، به خاطر همین وقتی که در دوران تحصیل پدر مسلمانم از مادر مسیحیم خواستگاری می کند ،یکی از شروط او ترک دین سابق خویش وروی آوردن به اسلام بعد از ازدواج آنها در اروپا سر می گیرد. هنوز شش ماه از ازدواج نمی گذرد که مشکلات تازه شروع می شود .

 

مادرم اسلام را به عنوان دین جدید نمی پذیرد وپدرم تصمیم می گیرد او را طلاق دهد ،چون یکی از شروط او از اول اسلام آوردن مادرم بوده است . در این ایام که پدر ومادر از هم جدا شدند ،مادرم حامله بود ومجبور می شود به کشورش باز گردد. وقتی بدنیا آمدم پدرم خیلی اصرار می کند که حضانت مرا به عهده بگیرد ،اما عاطفه واحساس مادر رانه، مانع می شود که مرا به پدرم بسپارد وبعد از اصرار فروان،پدرم نیز موافقت می کند ومرا نزد مادر مسیحیم می گذارد. ارتباط من وپدرم در حد پولهایی که هر ماه برایم می فرستاد ویا تماسهایی که به خاطر مناسبتهای مختلف با من بر قرار می کرد،خلاصه می شود واحیاناً هر دو سال یکبار نیز موفق به دیدنش می شدم . البته اسم اسلامی وحامل شناسنامه ای از کشور متبوع پدرم بودم ،اما هیچوقت نفهمیدم که وطن پدرم کجا واقع شده ویا اسلام چگونه دین است وخیلی سؤالهای دیگر که سعی می کردم در کتابهای تاریخ یا جغرافیا جوابی برای سؤالهایم بیابم. نزد مادرم که بودم در یک مدرسه فرقه کاتولیک درس می خواندم وبهمراه مادرم به کلیسا می رفتم. (۱۸) سال به این صورت گذشت، اسماً مسلمان بودم اما عبادتم بر اساس مبادی دین مسیحیت بود. درست است که در انجام فرائض درینیم اهمال به خرچ میدادم واصلا دوست نداشتم به کلیسا بروم،ولی همیشه خودم را بخاطر این سستی ملامت می کردم. راستش را بخواهید زندگی خسته کنند های داشتم . اکثر اوقات بیرون از خانه بودم ،اکثر اوقات در تفر یحات شبانه شرکت داشتم واز هر دو جنس دختر وپسر دارای دوستان متعدد بودم ، البته برای مادرم زیاد مهم نبود ،فقط بعضی مواقع نصیحتم می کرد،بعد از انتهای دوره دبیرستان با رتبه ممتاز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم،اما در دانشگاه شهری که من ومادرم زندگی می کردیم ،رشته مورد نظرم را نیافتم. بخاطر این موضوع تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به کشور پدرم بروم . وقتی موضوع ادامه تحصیل را پدرم در میان گذاشتم او زیاد اهمیت نداد،واز من خواست که فکری برای اسکان خودم بکنم. آنجا بود که فهمیدم نمی خواهد با خودش زندگی کنم . بنا برین به پدرم پیشناهد کردم که مادرم هم با من سفر کند تا او به همرا برادر ناتنی ام که بعد از مرگ ناپدریم تنها شده اند،با من زندگی کنند . پدرم با پیشنهاد من موافقت کرد وچون از نظر مادی هیچ مشکلی نداشت،تصمیم گرفت هزینه اسکان وخوراک وحتی خدمتکاری که بر ایمان استخدام کرده بود را به عهده بگیرد وحتی پول تو جیبی مرا نیزافزایش داد. سفر من به آنجا نقطه تحولی در زندگیم بود.

 

آنجا بود که با اسلام واقعی وبه طور عملی آشنا شدم

اربابی

 

دامنت همیشه غبارآلودبود، یادت هست که چگونه روحت را، هق هق قلبت را، سکوت ناکجایت را درچاله های تنگ قساوت دفن می کردند، زنده زنده به گورت می کردند.

همه ازتو فرار می کردند، چهره همه، نه به دلیل دیدنت بلکه باشنیدن نام معصومت زرد وبی رنگ می شد؛ رنگ ابهتشان می پرید، وقتی صدای گریه ات را می شنیدند، آن هاتورا باگریه هایت ،باهمین اولین گریه دفن می کردند وفرصت شیرین لبخند را ازلب های ساکتت می دزدیدند.

من وتو تمام عمرتاریخ درگوشه احساسمان ، منتظرلحظه ای بودیم که پیک مهرانگیزآسمانی،شاخه ی عطرانگیزلبخند را برلبانمان بکارد و دیگرکسی جرأت نکند لبخندمان را درتنگی وتاریکی چاله ها دفن کند.

بیدارکن قلبت را

اوکه تنهایی دیرسال ما راخاموش ، وخاکسترنگاهمان را شعله دار کرد، اوکه روح بلند وخسته ی ما را، منهای خستگی ها کرد؛ او که برای اولین بارحس شورانگیزدوست داشتن ودوست داشته شدن رادرجام کهنه ی جانمان ریخت؛ اوکه دامن غبارآلودجانمان را ازهمه ی حقارت ها تکاند – محمد صلی الله علیه وسلم بود.

محمد صلی الله علیه وسلم درگوش خفته ی عالم، نغمه بکر تولدمان را زمزمه کرد،آمدنمان راترانه ساز کرد،

هنوزفراموش نکرده ام ترانه اش را که می گفت: من کان له ثلاثه بنات ، فصبرعلیهن و اطعمهن و سقاهن و کساهن من جدته ، کن لم حجابا من الناریوم القیامه.

چه حس وحال پرغروری است که بهشت با وجود نفس های ما معنا پیدا می کند؛ چه پروازبی سابقه ایست برای بال های شکسته مان؛؛؛

اوباهمگان فرق می کرد؛ قلب او از همه تپش های تکراری فراتربود!

اواولین کسی بود که ازشنیدن ناممان وازدیدن جانمان شرمناک نشد ؛ رنگش نپرید ؛ فرار نکرد ؛و لبخند را از ما نگرفت!

یادم است او باصدای بلند فریاد زد:خیارکم، خیارکم لاهله وانا خیارکم لاهلی.

او به یاد همه آورد که نام من درگرو نام پدر(والدین)، کمی پائیین تر ازنام خداونداست؛ خداوند،آری همان خدایی که بزرگیش دل را می لرزاند!

برای شادکردن دل زخم دیده مان تحفه ای آورد ازآن سوی عالم

چه هدیه ای زیباتر و بالاترازآن که ما را یادآور بهشت کرد؛ همان بهشتی که همه خواهانش هستند؛ وقتی همه مسیربهشت را ازاوپرسیدند اوچنین آدرس داد: الجنه تحت اقدام الامهات

آری!نه ما…بلکه خاک پایمان آدرس بهشت شد همان خاکی که

بیدارکن قلبت را

من وتو فراموش شده ی دل هابودیم ، من وتو دلتنگ ازنامردی ها، در مزارخشک وتب دارمان ، ناله ها سرمی دادیم. کسی نبود صدایمان را بشنود دردمان را دریابد. اشکمان را بشمارد ؛ اسم کوچک ما را ازحاشیه کتاب هستی پاک کند وآن را درسطر اول خلقت دوشادوش آدم بنویسد.

ما ازدوش آدم بودیم اما دوشادوش آدم نبودیم؛ تا این که محمدصلی الله علیه وسلم آمد؛ او اجابت دعایمان را با کلامی به پهنای بی پهنای خستگی مان به گوش آدمیان رساند؛ همان آدم هایی که لاف آدمیت می زدند ولی افسوس که حتی الف آدمیت برسرشان سایه نینداخته بود ؛چه برسد به وسعت آدمیت!.

ما با تو، محمد صلی الله علیه وسلم؛ متولدشدیم وازهمه ی خاک ها وداغ ها وآه ها رستیم؛ ما با بعثت محمدصلی الله علیه وسلم مبعوث شدیم و به دیارسبز محبت ها واصالت ها وعزت ها رسیدیم.

بیدارکن قلبت را

اوبود که نامت را زنده کرد ویادت را درخاطره ها تازه کرد

اونگذاشت تو درنا کجای تاریخ دفن شوی ؛ صدای نفس هایت رامی شنوی

آینه شکسته تاریخ را روبه رویت بگیروکمی به خودت نگاه کن

چهره زنده ات رامی بینی پشت هاله نفسهایت

یادی کن ازغبارخسته آرزوهایت

بیدارکن قلبت را

حالادیگروقتش است ؛وقتش است که دین دیرینه مان را به محمدصلی الله علیه وسلم ادا کنیم،محمدصلی الله علیه وسلم حق بزرگی برنفس هایمان دارد

زنده یمان کرد، پس زنده کنیم نامش را ،یادش را و کارش را وزنده کنیم رازش را

رازبزرگ محمد همان کتاب است که درکنج طاقچه اتاقمان ساده از آن می گذریم

همان که اگربرکوه فرودمی آمد تن سنگی کوه ها راتکه تکه می کرد

راستی چقدرمارا تکان داده؟تکان معرفتمان چند ریشتردارد؟؟؟

بیدارکن قلبت را

ازاین راز ساده مگذر تا تونیز رازی شوی پس پرده

تاحجابت رازآلود شودوهمه بادیدنت بگویند: بوی رازمحمد صلی الله علیه وسلم می آید

اربابی

 

آیا تا به حال مادرت را گریاندهای؟

 

      به نظر می رسد که جوابت چنین باشد: یک بار به جای خود، بلکه چندین بار گریاندمش؛ حالا جواب بده! آیا به یادت است که چرا گریه کرد؟.

 

مطمئناً جواب میدهی: به خاطر کلمهی زشتی که به او گفتم

 

و یا جواب میدهی: در امرش نافرمانی کرده و اطاعتش را نکردم

 

 و یا جواب میدهی: بجای اینکه در محضرش از خود کُرنش و نرمش نشان دهم بر سرش فریاد کشیدم و یا جوابهایی غیر از این میدهی که موجب گریاندن مادرت از روی غم و ناراحتی شده است.

 

آیا این نافرمانی والدین نیست؟

 

بجای اینکه مادرت را بخندانی و در قلبش نهال شادی و سرور نشانی او را میگریانی و جگرخونش می کنی!

 

آخر به چه خاطر؟

 

در این هیچ شکی نیست که مادر، نیازی از نیازهای دنیا است!

 

بیا تا اکنون باهم بنشینیم و به توصیه پیامبر(صلیاللهعلیهوسلم) در مورد حقوق والدین گوش فرا دهیم.

 

باری صحابهای پدر و مادرش را گریاند آن  هم نه بخاطر دنیا بلکه بخاطر ادای فرضی از فرائض الهی؛ بخاطر فریضهی جهاد! با این وجود پیامبر (صلیاللهعلیهوسلم) به او دستور داد: همانگونه که آنها را گریانده ای برو و آنها را بخندان و باهم صحبتی خوب در ادای حقشان سعی کن.

 

در جایی دیگر نیز از عبدالله بن عمروبن العاص(رضی الله عنه)روایت است که فرمودند: شخصی از پیامبر(صلیاللهعلیهوسلم)  برای خروج در جهاد فی سبیلالله اجازه خواستند پیامبر (صلیاللهعلیهوسلم)   از ایشان پرسیدند: آیا پدر و مادرت زنده اند؟ جواب داد: بله! پیامبر(صلیاللهعلیهوسلم) فرمودند: در (ادای حق) آنها جهاد کن! و در روایتی از کتاب صحیح مسلم آمده: «شخصی پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوسلم)   آمد و گفت: بخاطر دریافت اجر از جانب خداوند: با شما بر هجرت و جهاد بیعت میکنم. پیامبر(صلیاللهعلیهوسلم) در جواب شان فرمودند: آیا از پدر و مادرت کسی زنده است؟ جواب داد: بله هر دویشان زنده اند. پیامبر(صلیاللهعلیهوسلم)   فرمودند: آیا در طلب مزد از جانب خداوند هستی؟ جواب داد: بله، پیامبر (صلیاللهعلیهوسلم)   در جوابشان فرمودند: پس پیش خانوادهات بر گرد و همنشین خوبی باش»

 

       و در روایتی دیگر از ابوداود و نسائی آمده که: آن مرد گفت: پدر و مادرم را در حالی ترک کردم که گریه میکردند، پیامبر(صلیاللهعلیهوسلم) فرمودند: پیش آنها بر گرد و همانطور که آنها را گریاندی آنها را بخندان!

 

ای فرزندم:

 

 اگر مادرت را تا حالا گریاندهای پس همین حالا برو پیشش و همانطور که او را گریاندی او را بخندان و از امروز به بعد کوشش کن تا هر گز باعث ریختن اشک مادرت نشوی.

 

نوشته: محمد رشید العوید

 

ترجمه: عبدالمالک صالحی

اربابی
         

این داستان عبرت آموز برای خودم اتفاق افتاده و کسی آنرا برایم نقل نکرده ، بنابراین همانگونه که رخ داده برایتان بازگو می کنم شاید به درد انسان مأیوسی که امیدش را از دست داده.. یا انسان عجولی که از دعا کردن خسته شده ، بخورد!!

 

روز چهارشنبه ۲۲- ۴- ۱۴۲۳ هجری قمری

 

هنگام نماز ظهر در حرم مکی و زیر اتاق مؤذنان ، پس از اقامه ی نماز یکی از برادران به من اشاره کرد تا برای پر کردن صف نماز در کنار او بایستم. من هم جلو آمدم.

 

پس از اتمام نماز کمی عقب تر رفتم تا بتوانم چهار زانو نشسته و تسبیحاتم را در آسایش انجام دهم. نگاهم به مردی افتاد که از ظاهرش معلوم بود از فقرای حرم است. با خشوع تمام دستانش را بلند کرده بود و دعا می کرد. دستم را درونم جیبم کرده و از میان پولهایی که آنجا بود پنج ریال برداشتم و دستم را مشت کردم. به او نزدیک شده و دستم را برای سلام دراز کردم و پول کف دستم بود. او نیز سلام کرد و پول را احساس نمود. دستش را از دستم کشید و گفت: ممنون ، خدا جزای خیرت دهد. و نفهید مقدار پول چقدر بود.

 

گفتم: قبول نمی کنی؟

 

چیزی نگفت. احساس کردم او از انسانهای عفیف النفس است و قبول نخواهد کرد.

 

پول را در جیبم گذاشته و کمی نشستم. سپس نماز سنت را خواندم . متوجه شدم آن مرد مرتبا مرا می پاید و گویی منتظر است نمازم تمام شود!!

 

هنگامی که نمازم به پایان رسید کنارم آمده ، سلام کرد و گفت: چقدر پول به من دادی؟

 

گفتم: من پول دادم… تو که آنها را پس دادی . و چه فرقی می کند که یک ریال بوده یا صد ریال.

 

گفت: به خدا قسمت می دهم بگو چند ریال به من دادی؟

 

گفتم: مرا به خدا قسم نده ، همه چیز تمام شده .

 

گفت: من از پرورودگارم پنج ریال درخواست کردم. تو چقدر به من دادی؟

 

گفتم: قسم به الله که معبود برحقی جز او نیست، پنج ریال به تو دادم. آن مرد گریه کرد.

 

گفتم: بیشتر نیاز داشتی؟؟؟

 

گفت: نه!!!

 

سپس گفت: سبحان الله ، تو این پول را در دستانم گذاشتی و من پیوسته از خداوند درخواست می کردم!!

 

گفتم: پس چرا قبول نکردی؟؟

 

گفت: توقع نداشتم به این سرعت و به این شکل دعایم پذیرفته شود.

 

گفتم: سبحان الله

 

من هم آن پنج ریال را به او دادم، و او بیش از این را قبول نکرد.

 

پاک و منزه الله پروردگار بزرگ ((‏و هنگامی که بندگانم از تو درباره من بپرسند ( که من نزدیکم یا دور . بگو : ) من نزدیکم و دعای دعاکننده را هنگامی که مرا بخواند ، پاسخ می‌گویم. پس آنان هم دعوت مرا  بپذیرند و به من ایمان بیاورند تا آنان راه یابند)). بقره ۱۸۶

 

برادرتان: خالد بن محمد بن علی وهیبی – ریاض

 

ترجمه:  ابوعمر انصاری

 

منبع:سایت بیداری اسلامی
اربابی


اربابی

اربابی

                                                                                                                                                                                    روایت کرده اند که مردی صالح و زاهد عاملان و کارگزاران خود را سفارش می کرد که عیب کالایش را هنگام فروش به مردم بگویند و آنها را فریب ندهند. بعد از این تذکر هر خریداری که به قصد خرید کالا وارد مغازه او می شد عیب کالا و اجناس را به اطلاع او می رساندند. روزی شخصی یهودی به قصد خرید پیراهن وارد مغازه شد. از قضا پیراهنی را انتخاب کرد که ایراد داشت. آن مرد در مغازه نبود و شاگردش به این نیت که خریدار یهودی است، ضرورتی ندید که ایراد پیراهن را به او گوشزد کند. آن مرد پیراهن را خرید و از مغازه بیرون رفت. بعد از مدتی صاحب مغازه برگشت و متوجه شد که شاگردش سه هزار درهم از آن شخص یهودی دریافت کرده است و عیبی که در پیراهن بود به مشتری ابلاغ نکرده است. صاحب مغازه وقتی از این جریان مطلع شد بسیار ناراحت شد و از شاگردش سراغ آن مرد را گرفت و به دنبال او روان شد. آن مرد یهودی با قافله ای رهسپار منطقه ای شده بود. اما آن مرد آرام نگرفت، پول دریافتی را برداشت و به دنبال آن قافله روان شد. بالاخره آن مرد را بعد از سه روز پیدا کرد و به او گفت: ای فلانی تو پیراهنی را با این نام و نشان از مغازه من خریده ای که در آن ایرادی وجود دارد و تو متوجه نشده ای و شاگرد من هم کوتاهی کرده و آن را به تو نگفته است. پولت را بگیر و پیراهن را به من باز گردان! مرد یهودی گفت: چه چیزی تو را به اینجا کشانده است؟ مرد صالح گفت: اسلام و سخن پیامبر – صلی الله علیه و سلم – که می فرماید: «من غَشّنا فلیس منا» یعنی هر کس که تقلب کند از ما نیست. مرد یهودی گفت: پولی که من بابت آن پیراهن پرداخت کرده ام پول جعلی و تقلبی است پس شما هم به جای آن پول واقعی بگیر و بیشتر از آنچه تو انتظار داری انجام می دهم که: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله» در نتیجه این اخلاق نیکو مرد یهودی مسلمان شد.  
————————– به نقل از: گلزار ایمان تالیف: عبدالرحمن سنجری

اربابی

                                                                                                                                                                                                            اگر میخواهی به پزشک دسترسی پیدا کنی در سوره ی فاتحه شفای هر بیماری است.

اگر اغراض زیاد و مقاصد فراوان تو برآورده نمی شود چرا هر روز به تلاوت سوره  یس نمی پردازی؟

اگر علاقه به سرمایه و مال داری و از فقر و تنگدستی می ترسی چرا روزانه سوره واقعه را تلاوت نمی کنی؟

اگر از عذاب قبر می ترسی و نمی توانی عذاب قبر را تحمل کنی چرا به سوی نجات که همان قرآن است نمی شتابی؟

اگر در جست و جوی شغلی دائمی هستی که می خواهی اوقات عزیزت را همیشه در آن بگذرانی از تلاوت قرآن شغلی بهتر وجود ندارد .                                   

اما چنان نشود که این ثروت بی نظیر را بعد از بدست آوردن دوباره از دست بدهی که سلطنت بدست آمده اگر دوباره از دست برود خیلی بیشتر باعث حسرت وافسوس خواهد بود.و چنان حرکتی از تو سر نزند که نیکی از دست رفته و گناه لازم آید                                                                                                    

اربابی

                                                                                                                                                                                     1- کتاب نمی خوانیم زیرا نیازی به کتاب احساس نمی کنیم.
۲ – کتاب نمی خوانیم زیرا دچار خود شیفتگی فرهنگی شده ایم (هنر نزد ایرانیان است و بس)!.

۳- کتاب نمی خوانیم زیرا از شک کردن در پایه های نظری مان می ترسیم.

۴ – کتاب نمی خوانیم زیرا احساس می کنیم به قله های یقین رسیده ایم و دچار همه چیزدانی شده ایم.

۵- کتاب نمی خوانیم زیرا فکر می کنیم مسئله ی مبهمی وجود ندارد.

۶ – کتاب نمی خوانیم چون هنوز در دوره فرهنگ شفاهی به سر می بریم.

۷ – کتاب نمی خوانیم چون دچار تنبلی و بی حالی شده ایم .

۸ – کتاب نمی خوانیم زیرا بیش از حد ساده انگاریم و اهل تحلیل را به تمسخر می گیریم.

۹- کتاب نمی خوانیم زیرا هیچ چیز برای ما جدی نیست.

۱۰- کتاب نمی خوانیم زیرا به تدریج ،پیمانه ی معرفتی مان ظرفیت خود را از دست داده است و می پنداریم قله های علم را فتح کرده ایم.

۱۱- کتاب نمی خوانیم زیرا به تناقضات درونی مان آگاه نیستیم.

۱۲- کتاب نمی خوانیم زیرا ملتی شنیداری و مقلد هستیم .

۱۳- کتاب نمی خوانیم زیرا ارزش دانایی و آگاهی را نمی دانیم.

۱۴- کتاب نمی خوانیم زیرا: سطح خوشایندهای ما به نحو رقت آمیزی نزول کرده است.

۱۵- کتاب نمی خوانیم زیرا: نمی دانیم و نمی دانیم که نمی دانیم.

۱۶- کتاب نمی خوانیم زیرا: راه تقلید و پیروی و تبعیت را راحت تر یافته ایم.

۱۷- کتاب نمی خوانیم زیرا: تن به تحقیر ندانستن داده ایم و به این تحقیر هم عادت کرده ایم.

۱۸- کتاب نمی خوانیم زیرا: در فرهنگ جاری مان، گفت و گو را کنشی فضیلت مندانه نمی دانیم و مهارت گفت و گو نداریم.

۱۹- کتاب نمی خوانیم زیرا: زندگی پر هیاهو و نمایشی را برگزیده ایم.

۲۰- و بالاخره، کتاب نمی خوانیم زیرا، در مجموعه ی زندگی اجتماعی مان، دانا شدن و خردمندانه زیستن، جایی ندارد و دردی از ما دوا نمی کند.

منبع : ایران ویج

اربابی

                                                                                                                                                                                        وقتی قطار حرکت می کند و صدای تکان خوردن آن را می شنوی بدان که قطار خالی هست (چون وقتی پر باشد، سنگین می شود و صدایی ندارد ) و اگر دیدی که فروشنده ای برای فروش کالایش تبلیغات راه انداخته بدان که بازارش کساد هست.

هر چیزی فارغ از موجود زنده و غیر زنده بودن برای خودش صدا و هیاهویی دارد و اما کسانی که اهل عمل هستند همیشه در سکون و متانت بسر می برند چرا که آنها در پی ساخت شخصیتی متین و برپاداشتن بنیاد پیروزی خویشتن هستند.

خوشه پرگندم سنگین و ساکت آویزان است اما خوشه خالی و پوچ بخاطر سبک بودن وبی وزنی‌اش با باد تکان می خورد و لرزان است.

در میان توده مردم افرادی بیکار و سبک سر هستند  که در مدرسه زندگی، شکست خورده اند و از گشت زدن در بوستان معرفت و نوآوری بی بهره مانده اند، آنان همانند کودکان بی پروایی هستند که به تماشاشی تابلوی نقاشی متحیره کننده و زیبایی آمده و آن را پاره نماید به نحوی که زیبایی و جذابیت آن را از بین ببرد.

این افراد کم خرد و نادان فقط حرف می زنند و در صدد این هستند تا با بلند کردن صدای خود حرف‌شان را به کرسی بنشانند و دلایل پوچی بیان می دارند  برای هیچ کس لقب  شایسته و صفت زیبابی قائل نیستند، نه سخنور هستند و نه مهندس و نه تاجر .
نه در میان افراد شاغل  صاحب کسب و کار از آنها یادی می شود و نه در میان علمای الگو و ربانی، و نه در میان صالحین جایی دارند و نه با افراد سخاوتمندی در یک رده قرار می گیرند. از نظر رتبه میان اعداد همانند صفر هستند.
زندگی بدون هدف، عملکردن بدون برنامه ریزی، رفتن بدون همت شاکله فکری آنهاست. نه کاری انجام می دهند که قابل اعتنا باشد و مورد نقد و بررسی قرار بگیرد. بنا به اصطلاحی بر زمین نشسته اند و کسی که بر زمین نشسته نمی افتد، نه بخاطر کار خوبی از آنها تقدیر می شود چرا که هیچ فضیلتی در آنها وجود ندارد و نه بدان‌ها بدو بیراهی گفته می شود چرا که حسود هم نیست.

درکتاب های داستان نقل شده که جوانی بی پروا و بی فکر روزی نزد پدرش رفت و گفت: پدرم! چرا نه کسی را من تعریف می کند و نه کسی به من بد وبیراه می گوید؟ پدرش در جواب گفت: چون تو گاوی هستی که در پوست انسان جای گرفته ای. انسان بیکار و تنبل از آنجا که قدرت همپایی با افراد پیش رو و پیشگام و موفق را ندارد، با از بین بردن کارهای آنان احساس لذت می کند و اینکه نقشه های پیشگامان و افراد جلو رو را خنثی می کند سرخوش می شود. از همین رو افراد تلاش گر و موفق را می بینی که سعی می کنند کار خود را با دقت کامل انجام دهند تا نتیجه خوبی ببار آورد چرا که وی مشغول به بنا نهادن بنیانی رفیع بوده و در حال رفعت شأن خویش می باشد و وقت آن را ندارد تا به افراد بی پروا و کم توجه تفهیم مطلب نماید.
درخت خرما با قدی افراشته، همیشه سبز هست و میوه می دهد و منفعت های زیادی هم در پی دارد، هرگاه فرد نادانی به آن سنگی بزند، درخت برایش خرما می دهد اما حنظله یا همان هنداونه ابوجهل نه منفعتی دارد و علاوه بر آن گل بدبو، طعم و مزه‌ی تلخی هم دارد، از همین رو نه چشم انداز زیبایی دارد و نه ثمره مفیدی.
شمشیر با وجود اینکه ساکت هست ولی استخوان ها را درهم می شکند، اما طبل با وجود اینکه صدایش گوش فلک را کر می کند، اما توخالی است. پس بر ما لازم هست که خویشتن را اصلاح نماییم و کارهای خود را با دقت تمام  انجام دهیم. حساب مردم با ما نیست و از ما نیز خواسته نشده تا مراقب افکار آنها بوده و بر دغدغه های درونی آنها حکم بزنیم. خداوند از آنها حساب و کتاب می گیرد و خودش به تنهایی مراقب آشکار و علن آنهاست.

اگر ما از نظر عقلی بدرجه مطلوبی رسیده باشیم نباید این قد ر وقت داشته باشیم تا در زندگی خصوصی دیگران سرک بکشیم و بخواهیم از ریز و درشت زندگی آنها سر در بیاوریم. اما افراد بیکار و سبک سر همانند مگسی هستند که در پی این هستند تا محل زخم را بیابند اما افراد نابغه و فهیم در میان امور متعدد در پی اجرایی ساختن برنامه های ارزشمند  خود هستند. آن‌ها بسان زنبوری هستند تا از میان شهد گل ها عسلی ببار آورد تا هم در آن شفا باشد و ثمری برای مردم در پی داشته باشد.  
اسب مسابقه با سر و صدا و هیاهوی تماشاچیان از حرکت باز نمی ایستد چون اگر چنین نماید مسابقه را خواهد باخت و به پیروزی دست نمی یابد. کارکن، تلاش کن و با دقت پیش برو و به حرف هیچ فرد حسود و تنبل و بیکاره‌ای گوش فرا نده.

در داستان ها نقل شده که روزی پشه ای بر روی درخت خرمایی نشست، وقتی خواست پرواز کند، خطاب به نخل گفت: خودت را محکم بگیر که من می خواهم پرواز نمایم.  درخت در جوابش گفت: بخدا سوگند نفهمیدم کی آمدی، حال می خواهم آمدنت را چگونه احساس کنم.
وقتی کامیونی که حامل آهن آلات و یا بار ترافیکی هست و در مسیری حرکت می کند و سایرین را با نوشته یا علامت به نوعی از نزدیک شدن به خود باز می دارد و متعاقبا سایر وسائل نقلیه ازقبیل تاکسی و دوچرخه از آن دوری می کنند و به زبان حال خود می گویند:  (لا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ) سلیمان و لشکریانش بدون این که متوجّه باشند شما را پایمال نکنند.

شیر سلطان جنگل بر اساس فطرت خدادای‌اش، حیوان خود مرده را نمی خورد و یا پلنگ بر اساس عزت نفس و همت والای خود به زن حمله نمی نماید. اما سوسک سیاه در زباله دانی تقلا می نمایند و تمام همت و خلاقیت خود را در سطل اشغال هزینه می نمایند.

اثر: دکتر عائض القرنی
مترجم: عصمت الله تیموری

اربابی

                                                                                                                                                                                      قرآن در آن روزهای تاریخ درخشان اسلام دلبری می‌کرد؛ اما در این روزها مسلمانان دلداده‌ی چیزهای دیگر هستند.

قرآن در آن روزها با اخلاص و به قصد عمل تلاوت می‌شد؛ اما در این روزها تظاهری، مجلسی و بدون قصد عمل تلاوت می‌شود.

قرآن در آن روزها آموزش و تعلیمش با افتخار و دل و جان بود؛ اما در این روزها برای برخی آموزشش عار و ننگ است.

قرآن در آن روزها با تدبر و اندیشه تلاوت می‌شد؛ اما در این روزها با جسمی بی جان و دلی ناخواسته تلاوت می‌شود.

قرآن در آن روزها تار و پود جامعه با آن تنیده بود؛ اما در این روزها ساختار جامعه با افکار پوچ بی خردان تنیده می‌شود.

قرآن در آن روزها شب تا صبح تلاوت می‌شد؛ اما در این روزها شب تا صبح بازار رسانه، شبکه‌های اجتماعی و... گرم می‌شود.

قرآن در آن روزها در عرصه اخلاق و تربیت یکه‌تاز بود؛ اما در این روزها مدها و فرهنگ غرب تکتاز است.

قرآن در آن روزها منشور حاکم و رعیت بود؛ اما  در این روزها قانون حاکم و رعیت (جز اندکی) منهای قرآن است.

قرآن در آن روزها همگان طرفدارش بودند؛ اما در این روزها همه طرفدار تیم‌های فوتبال و... هستند.

قرآن در آن روزها در سر بود؛ اما در این روزها بر سر و از زیر آن عروس و داماد رد می‌شوند.

قرآن در آن روزها بازار همه بود؛ اما در این روزها همه در بازارهای دنیا و غافل از قرآن‌اند.

قرآن در  آن روزها آبادانی و ایمنی شهرها بود؛ اما در این روزها شهرها بدون قرآن ویران شدند.

قرآن در آن روزها خواننده‌اش محو آن بود به‌طوریکه اگر تیری به او اصابت می‌کرد، رهایش نمی‌کرد؛ اما در این روزها برخی عملا حاضراند تیر به آنان اصابت کند؛ اما قرآن نخوانند.

قرآن در آن روزها انقلاب می‌آفرید؛ اما در این روزها انقلاب کشورها برای از بین بردن قرآن است.

قرآن در آن روزها تا دم موت تلاوت می‌شد؛ اما در این روزها برخی تا دم موت قرآن را باز نمی‌کنند.

قرآن در آن روزها پیر و جوان آموزشش می‌گرفتند؛ اما در این روزها پیرها و جوانان به یادگیری آن اهمیت نمی‌دهند.

ام عبدالله عمرزهی
منبع: سنت آنلاین

اربابی

                                                                                                                                                                                                                          معمولا وقتی سخن از زندان و رهایی مطرح می شود، این‌طور بذهن می رسد که شخص دیگری مارا محبوس نموده و توانسته‌ایم از این زندان خلاص شویم؛

اما حقیقت این است که در چنین زندانی نهایتا جسم و تن آدمی زندان می‌شود و چه بسا که به تقویت و رشد فکر و روح او نیز بیانجامد! لکن درد اصلی در جایی است که آدمی اسیر افکار و باورهای غلط است.

این زندان هم خطرناکتر است و هم رهایی از آن دشوارتر است؛ چون زندان بان در این‌جا خود آدمی است! و کسی که می‌خواهد تو را آزاد کند باید این قدرت را داشته باشد که تو را علیه خودت بشوراند! و این همان کار بزرگی است که تنها پیامبری الهی می‌تواند انجام دهد.

رهاکردن انسان از زندان افکار جاهلانه خودش! و چه فاصله زیادی است میان شخص جاهلی که در جاهلیتی عمیق اسیر پندارهای نادرست خویش است و انسانی آزاده که از همه سطوح مادی دنیا عبورکرده و پا به آستانه ساحت ملکوت گزارده است!

آری معجزه این آخرین پیامبر صلی الله علیه در همین است که با کلام و سخن الهی‌اش یعنی"قرآن"  آدمی را از حضیض ملک به اوج ملکوت رسانید... .
محمد برفی
منبع: سنت آنلاین

اربابی

                                                                                                                                                                                                                                        وظیفه ما در قبال قرآن در چهار مورد خلاصه می شود:

اول: آن را تلاوت نموده و به تلاوت آن گوش دهیم و تا حد توان از آیات آن حفظ نماییم.

دوم: قرآن را یاد بگیریم و در آن بیندیشیم و بفهمیم.

سوم: به حلال و حرام قرآن پایبند باشیم.

چهارم: قرآن را نشر کنیم و دیگران را به رهنمودهایش فراخوانیم و پیام آن را به جهانیان برسانیم.                                                                   

اربابی

حضرت محمد(ص)به عموی خود حضرت عباس(رض)فرمودند:ای عباس ای عمو جان!آیا به تو یک چیزعطا نکنم.به تو چیزی نبخشم.چیزی به تو نگویم.ده چیزبه تو نبخشم؟هرگاه شما این عمل را انجام بدهی الله (جل)همه گناهان اول وآخر.قدیم وجدید.عمدی و آنچه از روی خطا شده.کوچک و بزرگ.پوشیده و آشکار تو را مورد عفو و بخشش قرار می دهد.آن عمل این است که:

چهار رکعت نفل( صلوه التسبیح)بخوان در هر رکعت وقتی که سوره ی فاتحه و سوره ای دیگر خواندی قبل از رکوع پانزده بار«سبحان الله والحمدلله ولااله الا الله و الله اکبر» بخوان. سپس ده بار در رکوع بخوان.باز از رکوع که بلند شدی ده بار بخوان.سپس به سجده برو و ده بار در سجده بخوان.از سجده که بلند شدی ده بار بخوان .در سجده دوم ده بار بخوان . از سجده ی دوم بلند شده قبل از بلند شدن برای رکعت دوم در حالت نشسته ده بار بخوان.بنابر این در یک رکعت هفتاد و پنج بار شدند .همینطور در هر رکعت هفتاد و پنج بار می شوند.

اگر ممکن باشد روزانه یک بار این نماز را بخوان .اگر این ممکن نشد هر جمعه یکبار بخوان .اگر این هم نشد هر ماه یک بار بخوان.وگرنه به هر صورت که می توانی در تمام عمر یک بار این نماز را بخوان.

در حدیثی دیگر پیامبر(ص) این را هم فرمودند:که اگر تو از تمام مردم دنیا گناهکارتر باشی همه ی گناهانت عفو و بخشوده می شوند .

اربابی