امت احمد(ص)

امت احمد(ص)
پیوندها

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسلام» ثبت شده است

شستن دستها

شستن دستها به هنگام برخاستن از خواب یکی از انواع طهارت نبوی است که موجب زدودن میکروبها، بقایای تعرق و چربی های مترشح از بدن می گردد....


شستن دستها به هنگام برخاستن از خواب یکی از انواع طهارت نبوی است که موجب زدودن میکروبها، بقایای تعرق و چربی های مترشح از بدن می گردد. دانشمندان بر اهمیت شستن دستها برای پیشگیری از بیماریها تاکید دارند و از اینجا به اهمیت احادیث نبوی پی می بریم. ایشان می فرماید: (وقتی یکی از شما از خواب برخاست، پیش از آنکه سه مرتبه دستهایش را بشوید نباید دست در ظرفی ببرد.) {رواه البخاری و المسلم} به راستی چه کسی پیامبر اکرم (ص) را از اهمیت شستن دستها آگاه نموده است.

---------------------

به قلم: عبد الدائم الکحیل

اربابی

فواید ازدواج زود هنگام

دانشمندان دریافته اند که  تاخیر در ازدواج باعث مشکلات روحی می شود و ممکن است منجر به تولد فرزندانی کم هوش تر گردد، اما ازدواج زود هنگام فواید زیادی دارد،....


دانشمندان دریافته اند که  تاخیر در ازدواج باعث مشکلات روحی می شود و ممکن است منجر به تولد فرزندانی کم هوش تر گردد، اما ازدواج زود هنگام فواید زیادی دارد،از جمله اینکه به تولد فرزندانی  با ذکاوت و طول عمر بیشتر کمک می کند و برای همسران از ابتلا به بیماریها پیشگیری میکند. چه بسا اکنون دریابیم که چرا نبی اکرم (ص) در این باره فرموده اند: (ای جوانان هر یک از شما که می تواند ازدواج کند باید ازدواج نماید.)

---------------------

به قلم: عبد الدائم الکحیل

اربابی

چرا نبی اکرم (ص) خلوت کردن با زنان را حرام کرده است

پژوهشگران اعلام کرده اند که تنها بودن با یک زن جذاب، منجر به بالا رفتن ترشح هورمون کورتیزول می گردد. همرمون کورتیزول مسئول خستگی بیش از حد در بدن است.....


پژوهشگران اعلام کرده اند که تنها بودن با یک زن جذاب، منجر به بالا رفتن ترشح هورمون کورتیزول می گردد. همرمون کورتیزول مسئول خستگی بیش از حد در بدن است. اگر میزان این هورمون در بدن بالا رود واین روند تکرار شود منجر به بیماریهای خطرناکی میشود از جمله بیماریهای قلب، بالا رفتن فشار خون، بیماری دیابت و امراض دیگری که موجب ناتوانی جنسی می شوند. به همین دلیل نبی کریم ما (ص) فرمودند : (مردی با زنی خلوت نمی کند مگر اینکه سومین آنها شیطان است.)

---------------------

به قلم: عبد الدائم الکحیل

اربابی

شفا به وسیله قرآن

محققان آزمایش هایی در مورد تأثیر امواج صوتی بر سلول های خونی انجام داده و به این نتیجه رسیدند که صدا موجب لرزش ....


 

محققان آزمایش هایی در مورد تأثیر امواج صوتی بر سلول های خونی انجام داده و به این نتیجه رسیدند که صدا موجب لرزش این سلول ها می شود. البته همه صداها قادر به فعال سازی این سلول ها نیستند. آلودگی، ویروس و سموم موجود در غذا و آب و هوا تأثیر منفی بر این سلول ها گذاشته و منجر به بیماری می شود. پس صدا یا صوت می تواند درمانی برای این اختلال باشد. خداوند می فرماید:

و از قرآن، آنچه شفا و رحمت است برای مؤمنان، نازل می‌کنیم. سوره اسراء – آیه 82

 

 

---------------------

به قلم: عبد الدائم الکحیل

اربابی

زیانهای بد گمانی

دانشمندان ثابت کرده اند که بد گمانی به دیگران عادتی بد است که باعث بروز بسیاری از اختلالات  روانی می گردد...


دانشمندان ثابت کرده اند که بد گمانی به دیگران عادتی بد است که باعث بروز بسیاری از اختلالات  روانی می گردد. به همین سبب خداوند متعال ما را به دوری از بد گمانی امر فرموده و می فرماید: (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ) [الحجرات: 12].

(ای اهل ایمان از بسیاری گمانها بپرهیزید؛ زیرا برخی از گمانها گناه است.)

دقت کنید که چگونه خداوند متعال ما را به  اجتناب از «گمان بسیار»  - و نه اندک- امر فرموده است، با علم به اینکه "برخی گمانها" ممکن است برای انسان مشکلاتی ایجاد کند و این نشان دهندهء مراقبت اسلام از ماست تا ما را از کوچکترین مشکل ممکن دور کند. 

--------------------

به قلم: عبد الدائم الکحیل

اربابی

زیانهای تجسس

زیرا این عادت باعث مشکلات اجتماعی و روحی از جمله افسردگی می گردد.....


دانشمندان اثبات کرده اند که عادت تجسس عواقب روانی بسیاری دارد، مانند اضطراب، ترس، تفکر منفی و... همچنین است صحبت کردن با دیگران دربارهء مسایلی که آنها صحبت کردن دربارهء آن را دوست ندارند. زیرا این عادت باعث مشکلات اجتماعی و روحی از جمله افسردگی می گردد. در این آیهء با شکوه اسلام ما را ازهمهء این عادات زشت نهی کرده است: (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضًا أَیُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتًا فَکَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِیمٌ) [الحجرات: 12]. 

(ای اهل ایمان! از بسیاری از گمان ها بپرهیزید؛ زیرا برخی از گمان ها گناه است و تجسس نکنید  و از یکدیگر غیبت ننمایید، آیا احدی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده اش را بخورد؟ بی تردید { از این کار} نفرت دارید، از خدا پرواکنید که خدا بسیار توبه پذیر و مهربان است.)

و این به خاطر حفظ زندگی و تضمین سعادت ماست. پس خدا را برای نعمت اسلام سپاس می گوییم.

---------------------

به قلم: عبد الدائم الکحیل

اربابی

هانا، دختر محمد علی کلی، در مورد یکی از نصایح پدرش این گونه حرف می‌زند:

 

بعد از مدتها قرار بود پدرم را ببینیم.. به علت شرکت در مسابقات از خانواده دور بود.

 

زمانی که به محل اقامت پدرم رسیدیم، من (هانا) و خواهر کوچک‌ترم، با اسکورت یک محافظ به سویش رفتیم. من و خواهرم لیلا، لباس نامناسبی پوشیده بودیم که قسمت عمده‌ی بدنمان لخت بود. پدرم مثل همیشه خود را قایم کرده بود تا ما را بترساند و با ما شوخی کند.

 

وقتی همدیگر را دیدیم، به شدت یکدیگر را در آغوش گرفتیم و پدرم ما را، و ما پدر را بوسیدیم. پدرم کمی ما را برانداز کرد و سپس مرا در آغوش خود گرفت و چیزی گفت که هرگز از یادم نمی‌رود!

 

چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت: هانای عزیزم! همه‌ی چیزهای با ارزش در این دنیا، توسط خداوند با چیزهای مختلفی پوشیده شده و پنهان‌اند.

 

گفت:

کجا می‌توانی الماس به دست بیاری؟ بدون شک در اعماق زمین که زیر خروارها خاک پنهان شده است.

کجا می‌توانی مروارید به دست بیاوری؟ در اعماق دریاها و درون پوسته‌ی سخت صدف‌ها.

کجا می‌توانی طلا به دست بیاوری؟ در اعماق معادن، که زیر لایه‌هایی از سنگ و خاک قرار گرفته و برای به دست آوردنش باید زحمت زیادی متحمل شوی.

 

سپس با نگاهی تیز و گیرا به چشمانم زل زد و گفت: دختر عزیزم! بدن تو ارزشمند است؛ بسیار با ارزش‌تر از چیزهایی که برایت مثال زدم … اگر آن چیزهایی که ارزششان از تو کم‌تر است، آن‌گونه پوشیده بودند، پس تو هم باید خودت را بپوشانی (تا به آسانی در دسترس دیگران قرار نگیری و ارزشت کم شود).

 

(برگرفته شده از مجله نوار اسلام)

اربابی

                                                                                                                                                                                                                                                         قبل از اینکه به سن بیست سالگی برسد جوانان زیادی به خواستگاریش می آمدند ولی هر بار پدرش به آنها جواب رد میداد. روزها، ماه ها و سالها “بدین منوال” سپری شد، اما رفت و آمد خواستگاران قطع نشد و در هربار پدر به آنها جواب رد میداد تا اینکه دختر به سن چهل سالگی رسید!! در یکی از روزها دختریکه عمرش از چهل سالگی گذشته و هنوز هم ازدواج نکرده است، مریض شد و در حالت بیهوشی به شفاخانه منتقل شد، چون به هوش آمد و پدرش را دید در حالت درد، و نا رضایتی به عملکرد پدرش گفت: پدرم! از کودکی تو را دوست دارم، فضل و منزلتت، برخود را فراموش نمی کنم و تا زنده ام به تو نیکی مینمایم ولی این را نیز از تو پنهان نمی کنم که احساساتم را نسبت به خود تغییر داده ای، تو بودی که مرا از شوهریکه در یک خانۀ مستقل زندگی نماییم، محروم نمودی، تو بودی که مرا از عطوفت مادری محروم نمودی، زیرا آرزوی داشتنِ اولاد و شرف مادر بودن را داشتم، تو بودی که مرا از احساس آرامش و انس در مملکتی که هر دختر جوان خواب آنرا می بیند، محروم نمودی، قسم به الله ای پدرم! اگر ترس پروردگارم نمی بود در پیشگاه وی از تو شکایت میکردم.

 

پس از آن دختر بسیار زیاد گریست، پدر ویرا در حالت گریان به آغوش گرفت و مکرراً میگفت: ببخش مرا دخترم ببخش مرا دخترم ببخش مرا دخترم . . . من در فکر و تدبیرم به اشتباه رفتم چون علاقه داشتم تا تو را به ازدواج مرد ثروتمندی بدهم که زندگی خوبی را برایت تأمین کند، پس مرا ببخش “که در پلان خود به اشتباه رفتم”.

 

پدری را در شب عروسی دخترش به چشمان خود دیده و به گوشهایم از وی شنیدم که عروسی دخترش را لغو و دخترش را از ازدواج با کسیکه یکدیگر را دوست داشتند، منع نمود؛ چون داماد به خریداری برخی خواسته های مکمّلۀ عروس که در شب عروسی بدون اطلاع قبلی،از وی خواسته بود، جواب مثبت نداده بود.

 

بسیاری پدران، پسران و دختران خود را به زعم اینکه در صدد سعادت آنها هستند، با تدبیر سوء شان به هلاکت می اندازند و گاهی هم پسر و دختر جوان نیز خود را به هلاکت می اندازند. خواهری برایم حکایت کرد که همسر برادرش “که امروز زندگی شوهرش را تیره ساخته” شوهرش را در شب عروسی تا آنکه برای این شبِ شان موتر”همر” را تهیه نکند، از نزدیک شدن به خود منع کرد و از سوار شدن بر موتر مرسیدس خود داری کرد، داماد دو ساعت در پی بر آورده شدنِ تقاضای وی بود، این کار طبیعتاً سبب بروز مشقت و زحمت خانوادۀ طرفین و مهمانان گردید!!

ازدواج نشانۀ از نشانه های الله متعال، عفت و شادمانی “زن و شوهر”، آرامش، محبت و آمیزش “آندو”، سنت پیامبران علیهم السلام و وصیت خاتم الانبیاء علیه السلام است، صحیح بخاری و مسلم از عبدالله بن مسعود رضی الله عنه روایت میکنند که پیامبرعلیه السلام فرمودند: ” یَا مَعْشَرَ الشَّبَابِ مَنِ اسْتَطَاعَ مِنْکُمُ الْبَاءَهَ فَلْیَتَزَوَّجْ ، وَمَنْ لَمْ یَسْتَطِعْ فَعَلَیْهِ بِالصَّوْمِ فَإِنَّهُ لَهُ وِجَاءٌ”. صحیح البخاری، کتاب بدء الوحی، ج: ۷، ص: ۳٫ و صحیح المسلم، باب استحباب النکاح لمن …، ج: ۴، ص: ۱۲۸٫

(ای گروه جوانان! از شما کسیکه توانایی ازدواج را دارد پس باید ازدواج کند، و کسیکه توانایی آنرا ندارد روزه بگیرد زیرا روزه برای وی به مثابه سپراست “که از عمل حرام بازش میدارد”).

 

ازدواج نعمتی از نعمات الله متعال و نشانۀ از نشانه های آن ذات بوده و نیازی از نیازهای زندگی میباشد که بوسیلۀ آن مصالح دین و دنیا را متحقق می سازد، همچنان ازدواج وسیلۀ از وسایل ارتباط بین مردم بوده که بوسیلۀ آن رابطۀ خویشاوندی و آرامش و محبت بین زن و شوهر متحقق میشود، طوریکه الله متعال فرموده اند: ” وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّهً وَرَحْمَهً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ”. سوره الروم: ۲۱

(و از نشانه‏هاى او اینکه از [نوع] خودتان همسرانى براى شما آفرید تا بدانها آرام گیرید و میانتان دوستى و رحمت نهاد آرى در این [نعمت] براى مردمى که مى‏اندیشند قطعا نشانه‏هایى است).

 

ازدواج غریزۀ فطری و ارتباط محکم زندگانیست که ذریعۀ آن الله جل جلاله نسل بشری را در مجال زندگی نگهداشته، عفت و پاکی زن و شوهر را متحقق ساخته و برای آن، نظام روشنی را وضع نموده تا سعادت زوجین را تحقق بخشد و همینگونه برای هرکدام آنها حقوق”ویژۀ” داده است. ازین جهت است که شرع بزرگ ما “مردم را” به ازدواج تشویق نموده و میفرماید: ” وَأَنکِحُوا الْأَیَامَى مِنکُمْ وَالصَّالِحِینَ مِنْ عِبَادِکُمْ وَإِمَائِکُمْ إِن یَکُونُوا فُقَرَاء یُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ”. سوره النور: ۳۲

(بى‏همسران خود و غلامان و کنیزان درستکارتان را همسر دهید اگر تنگدستند خداوند آنان را از فضل خویش بى‏نیاز خواهد کرد و خدا گشایشگر داناست).

عبدالله بن مسعود رضی الله عنه میگوید: (اگر از عمرمن، جز ده روز وقت دیگری باقی نمانده باشد و من توانایی ازدواج را داشته باشم، از بیم اینکه در پیشگاه الله متعال مجرد محسوب نشوم، حتماً ازدواج میکردم).

 

امام احمد بن حنبل میگوید: مجردی در اسلام نیست، اگر کسی ترا به مجردی دعوت نماید، در حقیقت ترا بسوی “آیینی” غیراسلام دعوت نموده است.

 

آیا خواهان تجرد پسران و دخترانتان هستید؟

 

بسیاری پدران نا دانسته در تجرد پسران و دختران خویش سهیم میباشند، چرا که با سختگیریهای خویش ازدواج را بار سنگینی میگردانند که از خواستگاری و مقدمۀ خویشاوندی در امر مسکن وشرایط پذیرش این رابطه، آغاز شده و در شب زفاف انجام می یابد، در حالیکه نمیدانند که با این کار خویش “ساحه را بر داماد تنگ کرده” عوض اینکه داماد در فکر زندگی سعادتمند آیندۀ خانواده اش باشد ویرا زیر بار دین غرق میکنند.

 

چقدر پدران به این نیاز دارند که متیقن شوند که سعادت دختران شان در اسراف و ثروتمندی نیست بلکه سعادت “حقیقی آنها” احساس نیک و شیرنی ای است که به ایمان می پیوندد.

 

چقدر پدران نیاز دارند که با عطوفت پدری خویش درک کنند که کسیکه به خواستگاری دخترش می آید به ویژه در چنین ظروف و شرایطِ سختی که جوانان به سر می برند که کار کم پیدا میشود، فیصدی بیکاران زیاد شده و حالت اقتصادی به وخامت گراییده است، بگونۀ که اگر جوانی کار پیدا نماید، حقوقش کم، اجارۀ خانه بالا وارزش اسعار پائین شده است. اگر “در چنین شرایطی” راه های ازدواج پسران و دخترانِ خود را آسان نسازیم؛ نتیجۀ آن قابل درک است که همانا زندگی مجردی، بروز فتنه و بالا رفتنِ میزان انحرافات و جرایم و انتشارآنها میباشد.

 

روانشناسان تأکید دارند که ازدواج زود هنگام اگرچه ظروف مادی خلاف آن باشد، موفق ترینِ ازدواجهاست، زیرا “ازدواج” باعث آرامش روانی و جسمی انسان میشود علاوه برینکه با ازدواج، دین کامل شده و منجر به عفت و پاکدامنی “زن و شوهر” میشود، طوریکه پیامبرعلیه السلام مارا در مورد کسانیکه بخاطر حفظ عفتِ شان ازدواج مینمایند، مژده داده است: ” ثَلاَثَهٌ کُلُّهُمْ حَقٌّ عَلَى اللهِ عَوْنُهُ : الْمُجَاهِدُ فِی سَبِیلِ اللهِ ، وَالنَّاکِحُ الَّذِی یُرِیدُ الْعَفَافَ ، وَالْمُکَاتَبُ الَّذِی یُرِیدُ الأَدَاءَ”. أبو عبد الرحمن أحمد بن شعیب بن علی النسائی، السنن الکبرى للنسائی، ج: ۴، ص: ۲۸۷، تحقیق : حسن عبد المُنعم حسن شلبی، مؤسسه الرساله.

(برای سه نفر ازجانب الله متعال وعدۀ مستحکم داده شده است که ایشانرا کمک نماید: مجاهد راه خدا، نکاح کنندۀ که خواهان “حفظ” عفت است و مکاتبی که تصمیم پرداخت کتابتش را دارد).

 

اربابی

در آن زمان که تازه به اسلام گرویده بودم، بحث‏هاى جدى درباره دختران محجبه در مدارس فرانسه وجود داشت که هنوز هم وجود دارد. اکثریت بر این نظر بودند که مسئله حجاب، خلاف این اصل را ثابت مى‏کرد که مدارس دولتى فرانسه باید نسبت به مذهب دانش‏آموزان بى‏تفاوت باشند و حتى من، به عنوان یک غیرمسلمان، مى‏اندیشیدم که چرا باید چنین وسواسى درباره موضوعى کوچک – روسرى دانش‏آموزان – وجود داشته باشد.

 

این احساس، همچنان در میان غیرمسلمانان به قوت خود باقى است که زنان مسلمان، پوشش اسلامى بر تن مى‏کنند؛ تنها به این دلیل که مجبور به اطاعت از سنت‏ها هستند و بنابراین، حجاب، نماد ظلم و ستم است. از این رو، استقلال و آزادى زنان، میسر نخواهد شد؛ مگر با برداشتن حجاب.

 

چنین درک ناپخته‏اى در میان مسلمانان کم‏اطلاع یا بى‏اطلاع از اسلام هم وجود دارد. این افراد، چنان به التقاط دینى و سکولاریسم خو گرفته‏اند که از درک این مطلب که اسلام دینى جهانى و جاودانى است، ناتوانند. این در حالى است که زنان غیرعرب، در سراسر دنیا، به دین اسلام مى‏گروند و حجاب را به عنوان یک شرط مذهبى مى‏پذیرند و نه به خاطر برداشتى نادرست از سنت. من هم نمونه‏اى از این زنان هستم. حجاب من، نه بخشى از هویت سنتى یا نژادى من است و نه معنایى سیاسى یا اجتماعى دارد؛ بلکه حجاب من، تنها و تنها، هویت مذهبى من است.

 

من پیش از آن‏که در پاریس دین اسلام را برگزینم، حجاب را در حد خودم رعایت مى‏کردم. شکل حجاب، بسته به کشورى که فرد در آن زندگى مى‏کند و یا میزان آگاهى او از اسلام، متغیر است. در فرانسه، من تنها شالى بر سر مى‏گذاشتم که از نظر رنگ، با دیگر لباس‏هایم متناسب بود. این ترکیب، تقریباً مُد به حساب مى‏آمد. اکنون که در عربستان سعودى هستم، چادر سیاه سرتاسرى بر تن مى‏کنم که حتى چشمانم را هم مى‏پوشاند. به این ترتیب، من حجاب را از ساده‏ترین شکل تا کامل‏ترین آن، تجربه کرده‏ام. واقعاً معناى حجاب چیست؟ با وجود این‏که کتاب‏ها و مقاله‏هاى زیادى درباره حجاب نگاشته شده، اما تمام آنها، نگرش افرادى است که از بیرون به این قضیه نگاه مى‏کنند. من امیدوارم با در نظر گرفتن این نکته که از داخل به این مسئله مى‏نگرم، بتوانم آن را شرح دهم.

 

هنگامى که تصمیم گرفتم اسلام خود را ابراز کنم، هرگز فکر نکرده بودم که آیا خواهم توانست روزى پنج نوبت نماز بخوانم یا این‏که آیا قادر خواهم بود حجاب خود را حفظ کنم؟ شاید از این مى‏ترسیدم که اگر جدى به این موضوع فکر کنم، به نتیجه منفى برسم و این کار، مى‏توانست تصمیمم را مبنى بر مسلمان شدن، تحت تأثیر قرار دهد. تا زمانى که مسجد جامع پاریس را ندیده بودم، هیچ کارى با اسلام نداشتم و با نمازگزاران و حجاب، هیچ آشنایى نداشتم. در واقع، هر دوى آنها برایم غیرقابل تصور بودند؛ اما شوق مسلمان شدن، چنان در من قوى بود که نگران چیزهایى که در آن سوى این تغییر در انتظارم بودند، نبودم.

 

پس از گوش دادن به یک سخنرانى در مسجد پاریس، محاسن رعایت حجاب بر من روشن شد؛ تا حدى که حتى پس از خروج از مسجد هم روسرى را از روى سرم برنداشتم. آن سخنرانى، مرا غرق در نوعى رضایت روحى کرد که هرگز قبلاً نمى‏شناختم؛ آن چنان که اصلاً نمى‏خواستم روسرى را از سرم بردارم. در آن وقت، به دلیل سرماى هوا، پوشش حجابم، توجه زیادى را به خود جلب نکرد؛ ولى خودم به شدت احساس مى‏کردم که با دیگران تفاوت دارم؛ احساس طهارت و امنیت مى‏کردم. احساس مى‏کردم که در محضر خداوند هستم. به عنوان یک خارجى در پاریس، از این‏که مردان به من خیره شدند، احساس خوبى نداشتم؛ ولى با پوشش حجاب، از نگاه مردان در امان بودم.

 

رعایت حجاب، باعث شادمانى‏ام شد و نیز نشانه فرمان‏بردارى من از خداوند و تجلى ایمانم بود. دیگر لازم نبود که اعتقاداتم را با صداى بلند فریاد بزنم؛ حجاب من، آنها را به روشنى براى همگان بیان مى‏کرد؛ به ویژه براى دیگر مسلمانان. به این ترتیب، حجاب به تقویت پیوند من با دیگر خواهران مسلمانان کمک مى‏کرد. حجاب براى من، خیلى زود، به یک امر طبیعى و کاملاً اختیارى تبدیل شد. هیچ کس نمى‏توانست مرا مجبور به رعایت حجاب کند و اگر هم مى‏کرد، من از آن سرپیچى مى‏کردم. در اولین کتابى که درباره حجاب خواندم، نویسنده با زبان بسیار ملایمى بیان کرده بود که: «خداوند، حجاب را جداً توصیه مى‏کند» و در اسلام، ما باید از خواسته‏هاى خداوند اطاعت کنیم. از این‏که من هم موفق به انجام وظایف دینى خود، به صورت اختیارى و بدون هیچ مشکلى شدم، خوشحال بودم. الحمدالله.

 

حجاب به مردم یادآورى مى‏کند که خداوند وجود دارد و همیشه به من یادآور مى‏شود که من باید مثل یک مسلمان رفتار کنم؛ درست مانند افسران پلیس، که در لباس خدمت، آگاه‏تر و مراقب‏تر هستند؛ من هم با حجاب، بیشتر احساس مسلمان بودن مى‏کنم.

 

دو هفته پس از آن‏که به اسلام گرویدم، براى شرکت در یک جشن عروسى خانوادگى، به ژاپن بازگشتم و تصمیم گرفتم که تحصیل در فرانسه را رها کنم. اشتیاق تحصیل در رشته ادبیات فرانسه، جاى خود را به شوق تحصیل در ادبیات عرب داده بود. براى تازه مسلمانى چون من، با آگاهى اندک از دین اسلام، زندگى در شهرى کوچک در ژاپن که مرا از سایر مسلمانان جدا مى‏ساخت، آزمایش بزرگى بود؛ هرچند،

اربابی

                                                                                                                                                                                                                                                                                                این داستان را به شما تقدیم می کنم، داستانی که باید آنرا به یاد داشته باشیم و آنرا به همسران ،‌دختران و خواهران خویش منتقل کنیم تا آنرا در دل ،‌عقل و جان خود به خاطر بسپارند تا همه بدانند که دین خداوند پیروز و سربلند است حتی اگر اهل آن از آن شانه خالی کنند یا افرادی که به آن منتسب هستند و دربین ما زندگی می کنند،‌با زبان ما سخن می گویند و به طرف قبله ما نماز می خوانند ،‌ با آن سرجنگ داشته باشند.دختری از روسیه… تازه مسلمان و از سرزمین کفر،‌ زبان عربی بلد نبود اما مسیری را پیموده بود که بیشتر مردان ما از رفتن آن باز مانده اند.

 

اصل داستان: از روسیه آمده بود. به همراه چند تن از زنان روسی که یک تاجر روسی آنها را به این کشور خلیجی آورده بود. هدف، خرید وسایل برقی و وارد کردن آن به کشور روسیه به عنوان وسایل شخصی بود. زیرا به این روش دیگر این وسایل شامل هزینه های گمرکی نمی شد و تاجر روسی این وسایل را پس از تحویل گرفتن از این زنان با سود فراوان در روسیه به فروش می رساند و در عوض به آنها دستمزد می داد. این کار در روسیه به امری رایج تبدیل شده بود زیرا بسیار ارزان پای آنها در می آمد.

 

زمانی که این تاجر با همراهانش به این کشور خلیجی رسیدند این مرد قضیه ای مخالف با آن چیزی که از قبل قرار گذاشته بودند را برای آنها مطرح کرد.

 

گفت: شما اکنون به اینجا آمده اید تا مبلغی پول به دست بیاورید و اینجا مکانی است که به ثروت فراوان و اموال بی حد و حصر و مردمانی که بی حساب خرج می کنند شهرت دارد!!

 

نظر شما در باره تن فروشی و فحشاء چیست؟

 

هر کدام از شما که اراده کند،‌ثروت فراوانی در انتظار اوست.

 

و شروع به پهن کردن دام خود و فریب و اغوای آنها نمود تا جاییکه بیشتر آنها را با نظرات شیطانیش قانع کرد. زیرا هیچ بازدارنده ایمانی و التزام اخلاقی در میان نبود که بتواند آنها را از انجام این کار منع کند و درضمن فقری که با آن دست و پنجه نرم می کردند آنها را به قبول چنین کاری فرا می خواند.

 

مگر یک زن که او قبول نکرد و تاجر روسی او را به تمسخر گرفت و گفت: تو دراین کشور از بین می روی ،‌ زیرا خودت هستی و لباسهایت و من هیچ چیز به تو نخواهم داد.

 

آن زن شروع به فکر کردن در باره مسئله کرد که چه می تواند بکند؟

 

تصمیم عاقلانه ای گرفت،‌ گذرنامه اش را کش رفت و از خانه خارج شد و به خیابانها گریخت . هیچ چیزی به همرا ه نداشت به جز لباسی که خود را با آن پوشانده بود و گذرنامه اش. تاجر روسی که او را دید صدایش زد و گفت:

 

هر وقت به بن بست رسیدی و همه ی راهها به رویت بسته شد بیا اینجا،‌ آدرس را که داری.

 

گوینده داستان تعریف می کند: من به همرا ه مادر و دو خواهرم در خیابان را ه می رفتیم که ناگهان این زن به سرعت به طرف ما دوید و شروع به صحبت کردن با ما کرد ،‌ البته به زبان روسی. ما به او فهماندیم که روسی بلد نیستیم. گفت: انگلیسی بلدید؟

 

گفتیم: بله. خوشحال شد ولی خوشحالی پوشیده با غم و همراه با گریه.

 

گفت: من زنی روسی هستم و داستانم اینچنین است و فقط از شما می خواهم که مدتی به من جا و مکان بدهید تا بتوانم با خانواده ام در روسیه تماس بگیرم و در مورد کارم تصمیم بگیرم.

 

ما نیز در مورد این زن شروع به مشورت کردیم که آیا او را قبول کنیم یا نه. شاید حقه باز باشد،‌ یا فراری و یا…!!

 

در آخر صلاح دیدیم که سخنش را باور کنیم و او را با خود به خانه ببریم.

 

هنگامی که به خانه رسیدیم او شروع به تماس گرفتن کرد اما خطوط کشورش قطع بودند. بسیار تلاش کرد اما فایده ای نداشت

 

خواهرانم با او همانند یک خواهر رفتار می کردند و او را به اسلام دعوت کردند ،‌اما او قبول نمی کرد،‌ از اسلام متنفر بود ،‌ رد می کرد ،‌ دوست نداشت.

 

زیرا او از خانواده متعصب ارتدوکس بود که از اسلام و مسلمانان بدش می آمد.

گاه گاهی از او نا امید می شدیم ولی اصرار فراوان جایی برای نا امیدی نمی گذارد.

 

خالد می گوید: من هم گاهی در بحث به خواهرانم کمک می کردم و گاهی هم خودم مستقیما وارد بحث می شدم.

 

در یکی از روز ها به کتابخانه دعوت رفتم و از مسئول آنجا کتابی روسی در مورد اسلام طلب کردم و او برایم داستانی مشابه حکایت ما را تعریف کرد تا من را برای دعوت این زن به اسلام تشویق کند.

 

مسئول کتابخانه در مورد خالد می گوید: جوانی به اینجا آمد و به من گفت: آیا کتابهایی درباره اسلام به زبان روسی یا انگلیسی دارید؟

 

گفتم: بله داریم اما کم هست. هر چه دارم به تو می دهم و تو می توانی بعد از یک هفته یا ده روز دیگر بیایی تا باز به تو کتاب بدهم. او نیز تعداد کمی کتابچه برداشت و رفت.

 

بعد از مدتی برگشت در حالی که چهار زن همراه او بودند سه تای آنها با حجاب بودند که فقط صورت و دستهایشان معلوم بود اما چهارمی که زن زیبایی بود بر سرش حجابی نبود و موهایش آشکار بود.

 

از خالد خواستم که زنها را به اتاق انتظار زنان راهنمایی کند. سپس او پیش من آمد و گفت: این زن روسی داستانش چنین و چنان است همان داستانی که گفتم. و من حدود یک هفته قبل اینجا آمده بودم و از شما کتاب گرفته بودم و الآن آمده تا کتابهای دیگری به همراه تعدادی نوار از شما بگیرم . زیرا من اسلام را به او عرضه کردم و او کم کم دارد قبول می کند و به او گفته ام که اگر مسلمان شود با او ازدواج می کنم.

 

مسئول کتابخانه می گوید: کتابهای دیگری به او دادم که آنها را با خودش برد. و بعد از مدتی برگشت و خبر داد: آن زن مسلمان شده و می خواهد که اسلامش را آشکار کند.

 

مسئول کتابخانه می گوید: از او خواستم که یک سری از کتابها را به همسرش بدهد تا آنها را خوب بخواند زیرا طبق قانون اینجا باید آن زن امتحان بدهد… آن زن کتابها را خواند و سپس او را به پیش من آورد تا از او امتحان بگیرم.

 

من هم امتحان گرفتم و او قبول شد. من هم وقت دیگری را مشخص کردم تا اینکه بیاید و اسلامش را اعلام کند.

 

اربابی

بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.

 

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.

 

اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!

 

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن

 

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:

 

«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم

 

منبع: منتدی رساله الإسلام

 

ترجمه: ابوعامر -بسایت بیداری اسلامی

اربابی

 

{وَاللّهُ یَهْدِی مَن یَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ} [البقره : ۲۱۳]وخداوند هر کسی را که بخواهد به راه راست رهنمود مینامید.

 

در ابتدا بگویم چیزی که من الآن به آن رسیده ام بر گرفته از یک حالت اهمال وبی مبالاتی است. داستان زندگی من از زمانی شروع می شود که هنوز به دنیا نیامده بودم ،پدر ومادرم هر دو در یکی از کشور های اروپایی دانشجو بودند . نقطه اشتراک آنها فقط در عربی بودن آنها بود ، به خاطر همین وقتی که در دوران تحصیل پدر مسلمانم از مادر مسیحیم خواستگاری می کند ،یکی از شروط او ترک دین سابق خویش وروی آوردن به اسلام بعد از ازدواج آنها در اروپا سر می گیرد. هنوز شش ماه از ازدواج نمی گذرد که مشکلات تازه شروع می شود .

 

مادرم اسلام را به عنوان دین جدید نمی پذیرد وپدرم تصمیم می گیرد او را طلاق دهد ،چون یکی از شروط او از اول اسلام آوردن مادرم بوده است . در این ایام که پدر ومادر از هم جدا شدند ،مادرم حامله بود ومجبور می شود به کشورش باز گردد. وقتی بدنیا آمدم پدرم خیلی اصرار می کند که حضانت مرا به عهده بگیرد ،اما عاطفه واحساس مادر رانه، مانع می شود که مرا به پدرم بسپارد وبعد از اصرار فروان،پدرم نیز موافقت می کند ومرا نزد مادر مسیحیم می گذارد. ارتباط من وپدرم در حد پولهایی که هر ماه برایم می فرستاد ویا تماسهایی که به خاطر مناسبتهای مختلف با من بر قرار می کرد،خلاصه می شود واحیاناً هر دو سال یکبار نیز موفق به دیدنش می شدم . البته اسم اسلامی وحامل شناسنامه ای از کشور متبوع پدرم بودم ،اما هیچوقت نفهمیدم که وطن پدرم کجا واقع شده ویا اسلام چگونه دین است وخیلی سؤالهای دیگر که سعی می کردم در کتابهای تاریخ یا جغرافیا جوابی برای سؤالهایم بیابم. نزد مادرم که بودم در یک مدرسه فرقه کاتولیک درس می خواندم وبهمراه مادرم به کلیسا می رفتم. (۱۸) سال به این صورت گذشت، اسماً مسلمان بودم اما عبادتم بر اساس مبادی دین مسیحیت بود. درست است که در انجام فرائض درینیم اهمال به خرچ میدادم واصلا دوست نداشتم به کلیسا بروم،ولی همیشه خودم را بخاطر این سستی ملامت می کردم. راستش را بخواهید زندگی خسته کنند های داشتم . اکثر اوقات بیرون از خانه بودم ،اکثر اوقات در تفر یحات شبانه شرکت داشتم واز هر دو جنس دختر وپسر دارای دوستان متعدد بودم ، البته برای مادرم زیاد مهم نبود ،فقط بعضی مواقع نصیحتم می کرد،بعد از انتهای دوره دبیرستان با رتبه ممتاز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم،اما در دانشگاه شهری که من ومادرم زندگی می کردیم ،رشته مورد نظرم را نیافتم. بخاطر این موضوع تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به کشور پدرم بروم . وقتی موضوع ادامه تحصیل را پدرم در میان گذاشتم او زیاد اهمیت نداد،واز من خواست که فکری برای اسکان خودم بکنم. آنجا بود که فهمیدم نمی خواهد با خودش زندگی کنم . بنا برین به پدرم پیشناهد کردم که مادرم هم با من سفر کند تا او به همرا برادر ناتنی ام که بعد از مرگ ناپدریم تنها شده اند،با من زندگی کنند . پدرم با پیشنهاد من موافقت کرد وچون از نظر مادی هیچ مشکلی نداشت،تصمیم گرفت هزینه اسکان وخوراک وحتی خدمتکاری که بر ایمان استخدام کرده بود را به عهده بگیرد وحتی پول تو جیبی مرا نیزافزایش داد. سفر من به آنجا نقطه تحولی در زندگیم بود.

 

آنجا بود که با اسلام واقعی وبه طور عملی آشنا شدم

اربابی

 

دامنت همیشه غبارآلودبود، یادت هست که چگونه روحت را، هق هق قلبت را، سکوت ناکجایت را درچاله های تنگ قساوت دفن می کردند، زنده زنده به گورت می کردند.

همه ازتو فرار می کردند، چهره همه، نه به دلیل دیدنت بلکه باشنیدن نام معصومت زرد وبی رنگ می شد؛ رنگ ابهتشان می پرید، وقتی صدای گریه ات را می شنیدند، آن هاتورا باگریه هایت ،باهمین اولین گریه دفن می کردند وفرصت شیرین لبخند را ازلب های ساکتت می دزدیدند.

من وتو تمام عمرتاریخ درگوشه احساسمان ، منتظرلحظه ای بودیم که پیک مهرانگیزآسمانی،شاخه ی عطرانگیزلبخند را برلبانمان بکارد و دیگرکسی جرأت نکند لبخندمان را درتنگی وتاریکی چاله ها دفن کند.

بیدارکن قلبت را

اوکه تنهایی دیرسال ما راخاموش ، وخاکسترنگاهمان را شعله دار کرد، اوکه روح بلند وخسته ی ما را، منهای خستگی ها کرد؛ او که برای اولین بارحس شورانگیزدوست داشتن ودوست داشته شدن رادرجام کهنه ی جانمان ریخت؛ اوکه دامن غبارآلودجانمان را ازهمه ی حقارت ها تکاند – محمد صلی الله علیه وسلم بود.

محمد صلی الله علیه وسلم درگوش خفته ی عالم، نغمه بکر تولدمان را زمزمه کرد،آمدنمان راترانه ساز کرد،

هنوزفراموش نکرده ام ترانه اش را که می گفت: من کان له ثلاثه بنات ، فصبرعلیهن و اطعمهن و سقاهن و کساهن من جدته ، کن لم حجابا من الناریوم القیامه.

چه حس وحال پرغروری است که بهشت با وجود نفس های ما معنا پیدا می کند؛ چه پروازبی سابقه ایست برای بال های شکسته مان؛؛؛

اوباهمگان فرق می کرد؛ قلب او از همه تپش های تکراری فراتربود!

اواولین کسی بود که ازشنیدن ناممان وازدیدن جانمان شرمناک نشد ؛ رنگش نپرید ؛ فرار نکرد ؛و لبخند را از ما نگرفت!

یادم است او باصدای بلند فریاد زد:خیارکم، خیارکم لاهله وانا خیارکم لاهلی.

او به یاد همه آورد که نام من درگرو نام پدر(والدین)، کمی پائیین تر ازنام خداونداست؛ خداوند،آری همان خدایی که بزرگیش دل را می لرزاند!

برای شادکردن دل زخم دیده مان تحفه ای آورد ازآن سوی عالم

چه هدیه ای زیباتر و بالاترازآن که ما را یادآور بهشت کرد؛ همان بهشتی که همه خواهانش هستند؛ وقتی همه مسیربهشت را ازاوپرسیدند اوچنین آدرس داد: الجنه تحت اقدام الامهات

آری!نه ما…بلکه خاک پایمان آدرس بهشت شد همان خاکی که

بیدارکن قلبت را

من وتو فراموش شده ی دل هابودیم ، من وتو دلتنگ ازنامردی ها، در مزارخشک وتب دارمان ، ناله ها سرمی دادیم. کسی نبود صدایمان را بشنود دردمان را دریابد. اشکمان را بشمارد ؛ اسم کوچک ما را ازحاشیه کتاب هستی پاک کند وآن را درسطر اول خلقت دوشادوش آدم بنویسد.

ما ازدوش آدم بودیم اما دوشادوش آدم نبودیم؛ تا این که محمدصلی الله علیه وسلم آمد؛ او اجابت دعایمان را با کلامی به پهنای بی پهنای خستگی مان به گوش آدمیان رساند؛ همان آدم هایی که لاف آدمیت می زدند ولی افسوس که حتی الف آدمیت برسرشان سایه نینداخته بود ؛چه برسد به وسعت آدمیت!.

ما با تو، محمد صلی الله علیه وسلم؛ متولدشدیم وازهمه ی خاک ها وداغ ها وآه ها رستیم؛ ما با بعثت محمدصلی الله علیه وسلم مبعوث شدیم و به دیارسبز محبت ها واصالت ها وعزت ها رسیدیم.

بیدارکن قلبت را

اوبود که نامت را زنده کرد ویادت را درخاطره ها تازه کرد

اونگذاشت تو درنا کجای تاریخ دفن شوی ؛ صدای نفس هایت رامی شنوی

آینه شکسته تاریخ را روبه رویت بگیروکمی به خودت نگاه کن

چهره زنده ات رامی بینی پشت هاله نفسهایت

یادی کن ازغبارخسته آرزوهایت

بیدارکن قلبت را

حالادیگروقتش است ؛وقتش است که دین دیرینه مان را به محمدصلی الله علیه وسلم ادا کنیم،محمدصلی الله علیه وسلم حق بزرگی برنفس هایمان دارد

زنده یمان کرد، پس زنده کنیم نامش را ،یادش را و کارش را وزنده کنیم رازش را

رازبزرگ محمد همان کتاب است که درکنج طاقچه اتاقمان ساده از آن می گذریم

همان که اگربرکوه فرودمی آمد تن سنگی کوه ها راتکه تکه می کرد

راستی چقدرمارا تکان داده؟تکان معرفتمان چند ریشتردارد؟؟؟

بیدارکن قلبت را

ازاین راز ساده مگذر تا تونیز رازی شوی پس پرده

تاحجابت رازآلود شودوهمه بادیدنت بگویند: بوی رازمحمد صلی الله علیه وسلم می آید

اربابی